زمستان بود و دم غروب ڪنار جاده یڪ زن و یڪ مرد با یڪ بچہ ایستاده بودن وسط راه، من و علی هم از منطقہ بر می‌گشتیم. تا دیدشون زد رو ترمز و رفت طرفشون...‌ پرسید: ” ڪجا  میرین؟ “ مرد گفت: ڪرمانشاه . علی گفت: رانندگی بلدی؟ گفت بلہ بلدم . علی رو ڪرد بہ من گفت: سعید بریم عقب .... مرد با زن و بچہ‌اش رفتن جلو و ما هم عقب تویوتا ... عقب خیلی سرد بود. گفتم: آخہ این آدم رو می‌شناسی ڪہ این جوری بهش اعتماد ڪردی؟ اون هم مثل من می‌لرزید، لبخندی زد و ... گفت: آره! اینا همون ڪوخ نشینایی هستن ڪہ امام فرمود بہ تمام ڪاخ نشین‌ها شرف دارن.تمام سختی‌های ما توی جبهہ بہ خاطر ایناس.... @bicimchi1