#مکتب_حسینی |
روایتِ یخ
🔻قرار بر این شد به خرید یخ برویم! دو نفری سویِ معمل(کارگاه) یخ شدیم. من در صف طویل و عراقی ایستادم و رفیق سوی سِتوته (سهچرخه) ای شد برای بردن یخها.
🔻اگر نمیدانید صف عراقی چیست باید بگویم که افرادی بدون ایستادن در صف ناگهان میآیند و یخ میبرند! و این یعنی دوبرابر شدن مدت زمان ایستادن در صف! بعد از نیم ساعت رفیق آمد و گفت ماشینی نیست! جایمان را عوض کردیم و من رفتم دنبال ستوته! کل طریق و شارع را گشتم! نیم ساعت التماس رانندگان میکردم تا یکی راضی شود یخمان را جابهجا کند اما انگار نه انگار! با حالت حزن و اندوه برگشتم و دوباره عوض شدیم!
🔻تنها ۳ نفر به نوبت من مانده بود و اگر از من رد میشد، طبق قوانین صف عراقی میباختم و میرفتم به آخر صف! درست مثل مار پله وقتی به تور مار میافتادی… تقریبا مطمئن بودم که پیدا نمیشود و قرار است با شرمندگی برگردیم و بگوییم یخ نبوده است و نبودن یخ یعنی نبودن آب! و نبودن آب یعنی نبودن قوت خدام و غرفه تدارکات و...آماده بودم برای شکست! دل به دریا زدم و توسلی کردم به حضرت عباس!
🔻تنها یک نفر مانده بود تا نوبت من شود! آن هم یخ خود را گرفت و رفت و حالا نوبت من بود! برگشتم که به پشت سری خود بگویم سیدي بفرمایین جای من، دیدم رفیق آمد و گفت ستوته حل شد! یخ را بگیر… با افتخار پول را در آوردم و لذتبخش ترین خرید خود را انجام دادم! گویی حضرت عباس نمیخواست دیگر کسی شرمنده شود.
@boesna_news