بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚#داستان‌_کوتاه کسی برای قاطر مرده گریه نمی‌کند صف قاطرها از شیب قله بالا می‌رفت. گروهبان گفت: «یا
گفت: «بکشید.» و خودش زیر جعبه‌های مهمات را گرفت و بلند کرد. نشد. قاطر سرش را توی برف فرو کرده بود و فیره می‌کشید. گروهبان نفس تازه کرد که کاک یوسف هم رسید. رحمان فقط نگاه می‌کرد. گروهبان گفت: «بارش را باز کنید. نمیشود.» کاک یوسف روی پیشانی بی‌تاب قاطر دست کشید. سربند کاک یوسف توی چشم‌های قاطر پیدا بود. کشیدیم. طناب زیر تنه‌اش بود، در نمی‌آمد. کاک یوسف خم شد، گره را باز کرد. وقتی طناب سرخ پلاستیکی را از بندهای چرمی باز کرد جعبه‌ها افتاد روی برف. گروهبان گفت: «برش دارید.» کاک یوسف رفت طرف قله. گروهبان تکیه‌اش را داد به تخته سنگ بزرگ و پوتین‌هایش را فشار داد توی پهلوی قاطر و محکم زور زد. قاطر سرید روی برف، انگار که بخواهد برخیزد. سر جنباند. خره کرد. برنخاست. فقط سر خورد رفت توی دره. بوران شدیدتر شده بود. صف قاطرها رفته بودند پی کاک یوسف. گروهبان گفت: «یالا کره خرها!» و طناب و جعبه‌ها را نشانمان داد. نویسنده: محمدجواد جزینی از کتاب: کسی برای قاطر مرده گریه نمی‌کند. داستان‌های کوتاه جهان...! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel