📚پسر شاه پریان زن و مردى بودند که هفت تا دختر داشتند يک روز مرد، زن و بچه‌هايش را جمع کرد و گفت: ”من مى‌خواهم به مسافرت بروم هر که هر چه مى‌خواهد بگويد برايش بياورم“ خلاصه هر که يک چيزى خوسات تا نوبت به دختر کوچک رسيد. دختر کوچک گفت: ”من يک گردنبند مرواريد مى‌خواهم اگر نياورى و يادت رفت موقع برگشتن يک طرفت آب باشد و طرف ديگرت آتش“ پدر بعد از خداحافظى به مسافرت رفت در موقع برگشتن در راه که مى‌آمد ديد طوفان شديدى درگرفت و از اطراف آتش شعله کشيد و از طرف ديگر آن هم درياى بزرگى پديدار شد. دلش لرزيد و به ياد حرف دخترش افتاد. اشک‌هاى او سرازير شد و با صداى بلند گريه کرد و از خدا کمک خواست. ناگاه ديد از ميان امواج دريا دستى نمايان شد و يک گردنبند مرواريد به او داد و صدائى به گوشش آمد که مى‌گفت: ”من مى‌توانم تو را نجات بدهم به شرط اينکه بعد از يک سال دخترت را به من بدهي.“ مرد محنت‌زده که در آن موقع فقط به فکر نجات خودش بود. قبول کرد و گردنبند را از آن دست گرفت. هنوز چشم به هم نزده بود که دنياى آتش و آن درياى هولناک آب از نظر او ناپديد شد بعد از چند روز به شهر خود رسيد و زن و دخترهاى او از ديدن او خوشحال شدند. صبح زود قبل از اينکه دخترها به مکتب‌خانه بروند همگى را صدا زد تا سوغاتى‌هاشان را به آنها بدهد. آنها هم يکى‌يکى سوغاتى خود را گرفتند تا نوبت به دختر کوچک رسيد. وقتى‌که گردنبند را به او داد به دختر خود گفت: ”از آن خوب مواظبت بکن چون براى به‌دست آوردن آن خيلى زحمت کشيده‌ام و تنها همين يک گردنبند مرواريد در تمام آن شهر بود.“ دخترها به مکتب‌خانه رفتند و هر يک از آنچه پدرشان براش آورده بود براى دخترکان ديگر تعريف مى‌کرد. ولى هيچ‌کدام از آن سوغاتى‌ها جاى گردنبند را نمى‌گرفت و همهٔ دخترها چشمشان به دنبال آن بود. يک سال گذشت. يکى روز صبح زود وقتى‌که پدرشان مى‌خواست سر کارش برود ديد غلامى دم در ايستاده است و بعد از سلام ادعا کرد که من صاحب آن گردنبند و همان کسى هستم که تو را از آن وضع نجات داده‌ام و حالا هم آمده‌ام که به قولت وفا کنى و دخترت را به من بدهي. پدر نزديک بود از حال برود چونکه هرگز خيال نمى‌کرد چنين روزى پيش بيايد. نمى‌دانست چه‌کار بکند؟ آيا او مى‌توانست به زن خخود بگويد اين گردنبند مرواريد را در عوض دخترمان گرفته‌ام؟ چه مى‌توانتس بکند؟ ناچار قضيه را به زن خود گفت و با اوقات تلخى بسيار قول داد که وقتى دخترها از مکتب‌خانه آمدند دخترک را به او بدهد غلم همان‌جا دم در نسته بود که ظهر شد و دخترها آمدند و غلام دختر کوچک را از گردنبند مرواريد که به گردن او بود شناخت. پدر، مطلب را به دخترهاش گفت و دخترها شروع به داد و بيداد کردند. ادامه دارد.. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel