📚
بلبل سرگشته (۲)
يکى بود و يکى نبود، يک زن و شوهرى بودند، که خيلى با هم مهربان بودند و همديگر را دوست مىداشتند. اينها يک پسر و يک دختر داشتند. پسر يک شير از دختر بزرگتر بود. وقتى که اينها پايشان را تو هفت سال و هشت سال گذاشتند، مادره عمرش را داد به شما. پدر و بچهها خيلى غصهدار شدند، اما چه مىشود کرد؟ روزگار از اين کارها بسيار مىکند... بارى هفته و چله و سال مادر گذشت، پدر ناچار شد براى تر و خشک کردن خودش و بچهها دست يکى را بگيرد و بياورد توى خانه. همين کار را کرد ... .
اين زن، يواش يواش خودش را توى آن خانه جا کرد و زبان و کام و هفت اندام شوهرش را بست و کار را بهجائى رساند که اگر هر کارى مىکرد و هر فرمانى مىداد، شوهرش دهن اينرا نداشت، که بگويد اين چهکارى است تو مىکنى و بىخود وِر مىزني؟ بچهها را هم از چشم پدر انداخت و پدر را جلو چشم پسر و دختر يک اولولو کرد. پاش را از اينجاها هم بالاتر گذاشت و هرشب به يک بهانهاى جنجال و غوغا راه مىانداخت، تا يک شب که شورش را درآورد ... مردک پرسيد: ”آخر، تا کى مىخواى روز و روزگار را به ما تلخ کنى و نگذارى يک آب شيرين از گلومان پائين برود؟
من، مثل سگ پا سوخته، شب و روز توى اين باغ، سر آن زمين، پاى جاليز جان مىکنم براى يک تکه نان، که به خوشى بخوريم، تو هم اينجور يک لقمه نان را به ما زهر مىکني“! زنيکه گفت: ”بىخود داد و بيداد راه ننداز! ”تا چرخ و فلک بر سر دوره، هر شب همينطوره“ اگر مىخواهى خوش زندگى کني، گفتگو توى خانه نداشته باشي، بايد کلک اين پسره را بکني، بايد نفلهاش کني! مردک گفت: ”نمىشود اين کار را کرد؟ چطور مىتوانم“؟ گفت: ”خوب مىتواني. من راهش را يادت مىدهم“. اين گذشت، تا يک روز که پدر و پسر خواستند بروند بيرون شهر، از باغ هيزم بياورند. زنيکه گفت: ”شما دو تا امروز شرط ببنديد، که تا غروب هر که بيشتر هيزم جمع کرده بود و بارش سنگينتر بود، آن يکى را سر ببرد“. پدره گفت: ”خيلى خوب“. پسره جوابى نداد و خواهى - نخواهى قبول کرد. زنيکه به شوهر يا داد، که چه کار کند. سفرهٔ نانشان را بست و آنها را روانه کرد. آنها آمدند توى باغ، هيزم جمع کردند، تا نزديک غروب پدره گفت: ”کولهات را بيار، که بايد برويم“. وقتى پسر پشتهٔ خودش را آورد، پدره ديد زيادتر از مال خودش است، بهروى خودش نياورد و به پسره گفت: ”من تشنهام، آن کوزه را از دم خانه باغ بردار ببر از چشمه آب کن، بيار من بخورم“.
پسره رفت که از چشمه آب بياورد، مردک يک کوله از هيزم پسره برداشت و روى مال خودش گذاشت، مال خودش زيادتر از مال پسره شد. وقتى پسره آب را آورد، مردک گفت: ”حالا بيا، ببينم بار کى زيادتر است“ . ديدند مال مردکه زيادتر است. مردکه پسره را کشت، سرش را توى بار گذاشت و آورد خانه، که نشان زنش بدهد. زنش هم هيچچى نگفت، براى ناهار سر را توى ديگ گذاشت و بار کرد، ظهر که شد دختره از مکتب آمد به زن بابا گفت: ”ناهار مرا بده بخورم، بروم مکتب“ گفت: ”ديگها توى آشپزخانه روى بار است، کاسه را بردار برو يک خرده براى خودت بکش“. دختر وقتى رفت سر ديگها در ديگ اولى را که برداشت، هول کرد! چشمش خورد به کاکل بردارش، شناخت در ديگ را گذاشت و گريهکنان رفت مکتب و سرگذشت را براى ملاباجى گفت. ملاباجى گفت: ”زن باباها از اين کارها تو دنيا زياد کردهاند و مىکنند، تو غصه نخور دود اين آتش توى چشم خودش مىرود. اما تو کارى که مىکنى لب به گوشت برادر نمىزني، استخوانش را هم جمع مىکني، زير درخت گل رو به قبله چال مىکنى و هر شب آب و گلاب به پاش مىريزى و يک چله هم ورد جاويدان مىخواني، بعد ديگر کارت نباشد“.
ادامه درپست بعد..
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
@bohlool_aghel