بهلول عاقل | داستان کوتاه
رابرت» از اسب پائین آمد و پیاده دنبال او براه افتاد. آن‌ها آنقدر در جنگل پیش رفتند تارا برت خسته شد
یکروز پادشاه دنبال «رابرت» فرستاد و باو گفت: «به باغ گل سرخ برو واین نامه را بفرمانده سرباز‌ها برسان مواظب باش که آنرا | فقط به فرمانده آنجا بدهی. بعد هر چه گفت، انجام بده! » رابرت سوار اسب شدو از بیراهه به باغ گل سرخ رفت. در ابتدای باغ گل سرخ باغچه بزرگی بود و کنار در آن نگهبانی ایستاده بود. اورابرت را دید و جلو آمد و پرسید: «چه کسی هستی و چه می‌خواهی؟ رابرت جواب داد: «نامه‌ای از پادشاه آورده‌ام که باید بفرمانده بدهم. » نگهبان گفت: «فرمانده سر سفره نهار است. باید صبر کنی. ولی خسته بنظر می‌آئی. اسبت را اینجا نگهدار و بتو اجازه می‌دهم که در باغ بروی و بنشینی. وقتیکه فرمانده آمد، صدایت می‌کنم. » رابرت به با غرفت. محل آرام و زیبائی بود که گل‌ها و درخت‌های قشنگی داشت. در حوضی چند ماهی قرمز شنا می‌کردند. رابرت مدتی با ن‌ها | نگاه کرد، و بعد از شدت خستگی زیر درختی نشست. چشم‌هایش را بست و بخواب رفت. و کمی پس از آن، شاهزاده خانم دورا وماری به باغ آمدند. مدتی روی چمن‌های صاف و نرم قدم زدند. بعد شاهزاده خانم زیر درختی نشست که استراحت کند. ولی ماری برای خودش مشغول گردش شد. تا به محلی که رابرت خوابیده بود رسید، هاری وقتی که او را دید، ایستاد و بدقت نگاهش کرد. او تا آنموقع مردی‌بان برازندگی ندیده بود. با خودش گفت: «حتما کسی که قرار است با شاهزاده خانم عروسی کند، همین مرد است. » و بعد به محلی که شاهزاده خانم نشسته بود رفت و گفت: «فکر می‌کنم، شاهزاده‌ای که قرار بود با تو عروسی کند آماده است! » شاهزاده خانم دورا گفت: «منظورت چیست؟ » ماری گفت: «بیا و خودت ببین، آنجا مرد جوانی خوابیده، که از همه شاهزاده‌های دنیا زیباتر است. » بعد شاهزاده خانم را به محلی که رابرت خوابیده بود، برد. وقتی که دورا او را دید از ته دل عاشقش شد. و با خود گفت: «هرگز بمرد دیگری علاقه پیدا نمی‌کنم! » دورا مدتی با و خیره شد و بعد چشم‌هایش را به سمت ماری برگرداند و دید ماری نامه‌ای می‌خواند، و کم کم صورتش سفید می‌شود. شاهزاده خانم پرسید: « در این کاغذ چه نوشته شده که ترا اینطور وحشت‌زده کرده؟ » ماری گفت: « بگیر وخودت بخوان تا بفهمی که چقدر وحشت‌آور است که چنین چیزی برای مردجوان وزیبائی اتفاق بیفتد. » شاهزاده خانم نامدرا گرفت و خواند. در نامه چنین نوشته بود: د فرمانده نگهبانان باغ گل سرخ، بتواهر می‌کنم که حامل این نامه را بقتل برسانی. چنین مردان بدی باید بمیرند. » شاهزاده خانم دورا خیلی ترسید. نگاهی به ماری انداخت. بعد گفت: «کنار او بایست و اگر بیدار شد، قایمش کن و نگذار کسی او را ببیند. » ادامه دارد... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel