‌ 📚افسانه ملک‌محمد تجار پادشاهى بود که صاحب اولاد نمى‌شد. هفت زن گرفته بود و از هيچ‌کدام بچه‌دار نشده بود. يک روز درويشى آمد و گفت: 'من دوائى به پادشاه مى‌دهم تا بچه‌دار شود' . درويش را به حضور پادشاه بردند. گفت: 'تو مى‌توانى مرا صاحب فرزند کني؟' درويش سخت و محکم گفت: 'بله، اما شرط دارد' .- خب، شرط‌اش چيه؟- شرط‌اش اينه که اگر پسر گيرت آمد، براى خودت تا وليعهدت باشد، ولى اگر دختر گيرت آمد، مال من باشد. پادشاه گفت: 'يعنى چه؟' درويش گفت: 'يعنى همين که گفتم. اگر فرزندت دختر شد، بزرگ که شد مى‌آيم او را عقد مى‌کنى و به من مى‌دهي' . شاه گفت: 'حالا نمى‌شه يک پسر و يک دختر باشه؟' درويش گفت: 'چرا مى‌شه، تو قبول کن که دختر را به من بدهي' . شاه قبول کرد. درويش دوا را به شاه داد و رفت. گفت: 'وقتى دختر چهارده ‌ساله شد مى‌آيم' . شاه دوا را خورد و مدتى بعد يکى از زن‌هاى‌اش پسر آورد و زن ديگر دختر. پسر را ملک‌محمد تجار نام گذاشتند. نگفتم، قبل از اينکه بچه دنيا بيايد شاه رفت در يک جائى خيمه و خرگاه زد و گفت: 'هر کس خبر خوشحال از وضع حمل زن‌ها بياورد به او جايزه مى‌دهم' . وقتى‌که زن‌ها زاييدند، مردم به‌طرف خيمهٔ پادشاه هجوم بردند. شاه هم به همه پول و جواهر جايزه مى‌داد.چند سالى که از اين ماجرا گذشت تاجرى وارد شهر شد و جعبه‌اى براى پادشاه آورد. تاجر وقتى به حضور شاه رسيد گفت: 'اين جعبه را فلان پادشاه براى شما فرستاده و سفارش کرده که آن را در جاى خلوتى باز کني. براى بسيارى از پادشاهان شهرهاى ديگر هم فرستاده است' . شاه خلوت کرد و خودش ماند و وزير. به محض آنکه جعبه را باز کردند هر دو افتادند و بيهوش شدند. بعد که به هوش آمدند گفت: 'در جعبه را ببند و در يک اتاق خلوت بگذار. در اتاق را هم قفل کن، مبادا ملک‌محمد تجار بزرگ شود و چشم‌اش به اين عکس بيفتد' .اين ماجرا هم گذشت تا اينکه پادشاه مريض شد. به وزير ملک‌محمد تجار وصيت کرد که من با درويشى که با اين نام و نشانى قول و قرارى دارم، اگر آمد دختر را عقد کنيد و بدهيد ببرد. شاه مُرد و ملک‌محمد جانشين پدر شد. آن درويش هم درست سر موقع پيدا شد. مطابق همان قرار و مدار دختر را خواست. چون پدر هم وصيت کرده بود، دختر را عقد کردند و به درويش دادند. درويش هم عروس را برداشت و برد.ملک‌محمد به خزانه و انبارها سرکشى مى‌کرد و سياهه برمى‌داشت تا رسيد به همان اتاق در بسته. به وزير گفت: 'در اين اتاق را واکن' . وزير گفت: 'از اين اتاق صرف‌نظر کن' . ملک‌محمد گفت: 'پدرسوخته در را وا مى‌کنى يا گردنت را بزنم' . وزير ناچار شد در را وا کند. ملک‌محمد وارد اتاق شد و جعبه را ديد و به وزير دستور در آن را واکند. وزير گفت: 'قربان خودتان اين کار را بکنيد' . ملک‌‌محمد تا در جعبه را واکرد و چشم‌اش به عکس داخل جعبه افتاد از هوش رفت. دخترى بود مثل قرص آفتاب که هيچ‌کس نمى‌توانست در چشمان‌اش نگاه کند. وزير قدرى مشت و مالش داد تا به هوش آمد. گفت: 'نگفتم از اين کار صرف‌نظر کن. اين عکس براى پادشاهان همهٔ بلاد رفته و تا به حال هيچ‌کس دست‌اش به اين دختر نرسيده، هر چه هم داشته از بين رفته، خودش هم نابود شده و شهرش را هم کوفته‌اند و غارت کرده‌اند' . ملک‌محمد گفت: 'من از شهر و شاهى و تاج و تخت گذشتم. اختيار مملکت به‌دست تو. اگر آمدم که آمدم، اگر هم برنگشتم هر کارى خواستى بکن' . همه‌‌چيز را به وزير سپرد و يک خورجين (چيزهاي) از وزن سبک از قيمت سنگين برداشت و ترک اسب گذاشت و سوار شد و على دين نبى حرکت کرد.از اين کوه به آن کوه و از اين بيابان به آن بيابان مى‌رفت تا بلکه از صاحب عکس خبرى پيدا کند. بعد از مدتى سرگردانى و پرس و جو، يک روز به چشمه‌اى رسيد که درخت چنار بزرگى روى آن سياه انداخته بود. آب خورد و تر و تازه شد و زير سايهٔ چنار خوابيد. دورتر از چشمه قلعه‌اى بود که دختر قشنگى خاتون آن بود. خاتون کنيزش را فرستاده بود از چشمه‌ آب بياورد. کنيز تا چشم‌اش به ملک‌محمد افتاد برگشت و به خاتون گفت: 'جوانى آنجا خوابيده که عين حور پريزاد است' . پایان قسمت اول .. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═