🦉آقا جغده و خانم کبکه جغدى بود که با کبک کوهى عروسى کرد. روزى از روزهاى با هم دعوايشان شد. آقا جغده به دشت پناه برد و کبک کوهى هر چه صدايش زد که برگردد، فايده نکرد.چند سالى گذشت. ديگر حوصلهٔ کبک کوهى ته کشيد و به‌سوى دشت روانه شد. روز و روزها جهيد و پريد و عقب آقا جعده دويد، تا اينکه چشمش به سياهى روى تپهٔ کنار شاليزار افتاد. به‌سوى سياهى پريد و دويد و بالاخره رسيد. ديد آقا جغده است. به او گفت:قهر ما نبايد که تا پايان روزگار باشد.آقا جغده محلى نگذاشت و جوابى نداد. خانم کبکه روى آب راکد شاليزار تودهٔ کف سفيدى ديد و پرسيد: 'اين چيه که اينطور سفيده؟'آقا جغده باز هم جواب نداد. خانم کبکه که اين چنين ديد به دلربائى پرداخت و گفت: دهنم ببين، دهم مثل غنچهٔ گله / بينى‌ام ببين، بينى‌ام خيلى قشنگه / چشمم ببين، انگور طالقانه / گوشم ببين، گوشم کشکول درويشانه. آقا جغده باز هم جوابى نداد و فقط ناليد: هوهو، اين کفوهو.اين‌بار خانم کبکه قهر کرد و سر به کوهستان زد. آقا جغده که فکر نمى‌کرد او قهر کند و از کار خود هم پشيمان شده بود، اين‌طور خانم کبکه را صدا زد تا برگردد: 'اين کفوهو، هوهو، اين‌هو' . خانم کبکه ديگر هرگز برنگشت، او در کوه بود و آقا جغده هم در دشت. آقا جغده و خانم کبکه- افسانه‌هاى شمال ص ۱۹۶ - ۱۹۴به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى) ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel