شب اول، در راه بازگشت، به حمام خرابهاى فرود آمدند. بعد از شام بيست و نه برادر خوابيدند و ملکمحمد بيدار ماند. نيمههاى شب صدائى شنيد گفت: کى هستي؟ گفت: من ديو هفت سرم؛ يا سى عروس و سى داماد را مىکشم يا بايد بالاى اين درخت بروى و براى من برگى از آن بکني. ملکمحمد روى درخت رفت که برگ بکند اما ديو درخت را از جا کند گذاشت روى سرش و راه افتاد که برود. ملکمحمد ديو را قسم داد که برگردد تا سفارشى به برادرانش بکند. وقتى ديو برگشت ملکمحمد برادرهايش را بيدار کرد و گفت: اى برادران! اگر من تا هفت سال برنگشتم ديگر از آمدن من قطع اميد کنيد. بعد ديو ملکمحمد را برداشت و رفت تا به غارى رسيد. در آنجا گفت: اى ملک! اگر مىخواهى زنده بمانى بايد دختر فلان پادشاه را براى من خواستگارى کني. ملکمحمد که چارهٔ ديگرى نداشت قبول کرد. ديو سيبى به او داد و گفت: در بين راه دوى دو سرى راه تو را مىبندد؛ نصف سيب را در وقت رفتن و نصف سيب را هنگام برگشتن به او بده.وقتى ملکمحمد بهراه افتاد در بين راه به ديو دو سر برخورد. نصف سيب را به او داد. ديو هم در مقابل موئى از بدنش به او داد و گفت: اگر مشکلى برايت پيش آمد اين تار مو را آتش بزن من فوراً حاضر مىشوم و به تو کمک مىکنم. ملکمحمد به راهش ادامه داد تا به رودخانهاى رسيد. ديد که يک طرف رودخانه سنگ داغ است و طرف ديگرش خاک، و مورچههائى در اين طرف هستند که نمىتوانند از رودخانه عبور کنند و الان است که از بين بروند. درختى را بريد و روى رودخانه انداخت. مورچهها از روى تنهٔ درخت به آن سوى رودخانه رفتند و در عوض شاخکى از خود به او دادند تا در موقع تنگى به کمکش بيابند. ملکمحمد رفت و رفت تا رسيد به کاخ همان پادشاه که ديو گفته بود. وارد کاخ شد و خواستهٔ خود را بيان کرد. پادشاه براى اين سه شرط گذاشت:
ادامه دارد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
@bohlool_aghel