خوشبختانه روایت کننده این داستان حَی و حاضره و این ماجرا تو کرمان اتفاق افتاده 🔥❌ از که رسیدم خونه شوهرم داشت طبق معمول غُرغُر میکرد ! ایشون بود و دوست نداشت شیره به شیره رو بسپرم به این و اون و برم تو اون محیط کار کنم ، ولی بهش اهمیت نمیدادم ! یروز برگشتم بهش گفتم توقع داری صبح تا شب بشینم برات و بخونم از آسمون ؟! صبح که از خواب پاشدم با اولین چیزی که دیدم شد !😰💔 دیدم جهیزیم ... ادامش 😱😔💔👇 https://eitaa.com/joinchat/2094792962C54f070a0de