این ماجرای یکی از دوستامه
یه روز دم دمای غروب خسته و کوفته اومدم خونه با کمال تعجب دیدم کسی نیست وبرقام همه خاموشه دوبار صدا زدم جوابی نشنیدم😶
منم که خسته بودم یهو یه باد گنده ول دادم💨
یهو خودم از شدت بلندی صداش هول شدم
یه دفعه برقا روشن شد دیدم چنتا از دوستام با کلاه بوقی و برف شادی دارن روی زمین از خنده دست و پا میزنن بقیه هم صورتشون سرخ شده بود از خجالت و به زور میگفتند تولد تولدت مبارک که یهو کیک از دست یکی از دوستام افتاد زمین و نتونست خودشو از زور خنده کنترل کنه
خلاصه تولد به یاد موندنی بود مخصوصا با اون سوتی که من دادم😂😂😂😂😂
.