🖌 مرد شامی از راه رسید. تا چشمش به او افتاد، ناسزا گفتن را شروع کرد.
او لبخند زد و گفت: «گرسنهای؟»
اعتنا نکرد و ادامه داد.
او گفت: «لباس نیاز داری؟»
انگار نه انگار که شنیده است، چیزهای بیشتری گفت.
او گفت: «غریبی؟ شاید غریبی و با دیگری کار داری. بگو اگر چیزی نیاز داری، برآورده کنم؛ اگر نیازمندی، بینیازت کنم و اگر جا و مکان نداری، مسکنت دهم. میتوانی تا برگشتت میهمان ما باشی.»
بغضش ترکید و مثل ابر بهار گریه کرد. گفت: «قسم میخورم که تو جانشین خدا باشی. او خودش میداند رسالتش را به چه کسانی بسپارد.»
🌺 ولادت امام حسن(علیهالسلام) مبارک
📚 بحار الانوار، (پیشین)، ج ۴۳، ص ۳۴۴، ذیل روایت۱۶٫