حکم اعدام چند نفر از جمله جوانی را داده بودند. بستگان جوان نزد مرحوم شیخ رجبعلی خیاط می‌روند و با التماس چاره‌ای می جویند. شیخ می گوید: گرفتار مادرش است. انهانزد مادرش می‌روند، می پرسند : آیا از او دلگیر هستی؟ می گوید :آری! تازه ازدواج کرده بود، روزی سفره را جمع کردم و به دست همسرش دادم تا به آشپز خانه ببرد، پسرم سینی ظرفها را از دست او گرفت و به من گفت: برای شما کنیز نیاورده ام! با شنیدن این حرف خیلی ناراحت و دلگیر شدم. سرانجام مادر رضایت می‌دهد و برای رهایی فرزندش دعا می کند روز بعد اعلام می‌کنند که اشتباه شده است و آن جوان آزاد می شود. کتاب هزارویک حکایت اخلاقی ص574