دیر کرده ای اما، من با چشمانی سفید، چشم به راهم. هر روز اشک می بارم پنجره ها فکر می کنند هوا بارانی ست و خیس می شوند. آمدنت را با پنجره ها شرط بسته ام. عذابم این است که نمی دانم کجایی! قاصدکِ نامرد هم نشانی ات را نمی گوید. پیلۀ صبر بافتم و پروانه شدم. پروانه ای که هرروز باغ انتظارت را متر می کند. دیدگانم را با عشق بافته ام؛ می خواهم برایت فرش قرمز پهن کنم. تمام اسپند های خانه را نذر آن روز کرده ام. جمعه ها را قسم داده ام به ناله های شبانه ام. من التماس می کنم و آن ها سکوت. انگار مشکلی هست... یکی بگوید از من تا خـدا چند کیلومتر راه است؟ می خواهم دعای ظهورت را شخصا بدست خـدا برسانم