بند مشک را پاره کرد چشم‌هایش دیگر ساکت نبود. قصه‌اش توی چشم‌هایش پیش از زبانش جاری شده بود. نگاهش کردم و عطیه، به قول ما عرب‌ها، بند مَشک آبش را پاره کرد تا فاش کند این بغضی را که تمام سفر توی گلویش گیر کرده بود: «سر راه بودم. یعنی نه که من خواسته باشم اما مادرم سر راه گذاشتم و تقدیر، من را به دست «آنا» رساند. آنا آن موقع هم سن و سال‌دار بود. بچه‌هایش درس‌خوانده بودند و پخش و پلا؛ هر کدامشان رفته بودند یک جای دنیا و برای خودشان کسی شده بودند. آنا اما تنها بود. پیرزن صبح به صبح از سه راهی شیت میرفت تا بالای کوه که کنار مزار «امامزاده محمد ماهوری» ختم صلوات بگیرد برای شادی روح حاج اسدالله، شوهرش. من را همان جا پیدا می‌کند. میگفت چشم‌های آبی‌ام باز بود و به چراغ امامزاده زل زده بودم