آنا پیر شده بود. دیگر حتی نمی‌توانست موهایش را حنا ببندد. دست‌هایش می‌لرزید و چشم‌هایش سو نداشت اما چمدانم را بست و راهی‌ام کرد. روزی که می‌خواستم بروم زنجان نه گریه کرد و نه خندید. فقط نشست زیر درخت گیلاسی که توی حیاطمان بود و گفت: «شاید وقتی برگشتی من نبودم اما عطیه جانم، خدا را خدا، توی جهنم هم که بودی خدا را یادت نرود!»