چند تا از دسته‌ی دخترهای جیغِ صورتی برای نشستن کنار عطیه و شنیدن قصه‌اش این پا و آن پا می‌کردند. از سر کنجکاوی گوش تیز کرده بودند و عطیه با آغوش باز برایشان جا باز کرد. بهشان سلام دادم. آستین‌هایشان را با شرمندگی روی ناخن‌هایشان کشیدند. عطیه دست‌هایشان را بوسید: «مواظب این انگشت‌های قشنگتان باشید دخترها» یکی‌شان که سر زبان‌دارتر بود خودش را جلو کشید: «بعد چی شد؟