عطیه نفس عمیقی کشید تا به اشک‌هایش اجازه‌ی ریختن ندهد: «دیگر نماز نمی‌خواندم. گوش‌هایم را پنج تایی سوراخ کردم و پر از گوشواره از مقنعه درشان می‌آوردم. چادر حضرت زهرا (س) را به باد دادم. تا ته شب بیدار می‌ماندم و توی شبکه‌های مجازی هرز می‌گشتم. کم غذا شده بودم. درس نمی‌خواندم. با پسرها می‌چرخیدم. درست وسط جهنم افتاده بودم و خدا یادم رفته بود. داشتم غرق می‌شدم. روز آخر که خبر مشروطی‌ام را آوردند تصمیم را گرفتم. دویدم پشت یکی از درخت‌های دانشگاه و می‌خواستم رگم را تیغ بزنم که یک کاغذ، وسط جهنمی که تویش دست و پا می‌زدم خدای آنا را دوباره برای عطیه زنده کرد.