روی زمین چهاردست و پا می خیزید. بدنش را می کشید و با تمام زورش بزمین چنگ می زد و با پیچ و تاب مجدداً به زمین می خورد. کنارش که با عجله دو زانو نشستم، چرخید و با شکمش روی پاهایم افتاد. بالای شلوار بادگیرش از پشت به اندازه خیلی کوچک مثلثی شکل از جای گلوله پاره شده بود اما آنقدر تازه که هنوز خونی جاری نشده بود. همانطور که تقلا می کرد چفیه سفید دور کمرش را از زیر لباس بادگیرش باز کردم ولی کاملاً بی فایده بود و باید به کجایش می بستم. سرب داخل رسام درون سینه اش در حال سوختن بود. روی پایم چرخید تا رو به آسمان شد. با تمام زور و وزنم بشدت سینه ام را به سینه اش چسباندم و محکم حمید را به آغوش کشیدم تا برنخیزد و تیر دیگری نخورَد.
#دفاع_مقدس
#زمینه_ساز_ظهور
#گردان_153_حضرت
#قاسم_ابن_الحسن_تویسرکان