يكنيم و به همين دليل هيچوقت به ازدواج مجدد فكر نكرد.
خوانندگان كتاب به شيوه نگارشي غافلگير كنندهاي به 2اسمه بودن شهيدان ستار و صمد ابراهيمي پي ميبرند، حالا پدر براي شما ستار است يا صمد؟
معصومه: صمد. چرا كه مادرم او را هميشه به اين اسم صدا ميزد.
زهرا: موقعي كه پدرم شهيد شد من حدودا يكساله بودم و سميه هم دوساله، براي همين ما 2 تا هيچوقت پدر را صدا نزديم اما براي من همان «حاج ستار» است.
خديجه: (ميخندد)اين ماجرا، هم براي پدر كمي حاشيهساز شد و هم براي كتاب. مدير مدرسه پسرم كه از قضا با پدر شهيدم همدوره بوده، حين خواندن «دختر شينا» به اين بخش از كتاب كه رسيدتماس گرفت و با جديت گفت: خانم ابراهيمي، كتاب غلط چاپي دارد يا اشتباه نويسنده است؟ نام شهيد ستار، به اشتباه صمد نوشته شده است و اين شد كه ماجراي تفاوت نام شناسنامهاي پدر و نامي كه به آن خطاب ميشدند را برايشان توضيح دادم.
معصومه: البته اين را هم بگويم كه ما بچهها اغلب اسم پدرم را صدا نميزديم. بعد از تشرف پدر به حج، گرچه در ايام جواني او اتفاق افتاد اما مادرم به ما ياد داده بود كه او را «حاج آقا» خطاب كنيم.
از حاج ستار شهيد خاطرهاي در ذهن داريد؟ يا خواب او را ديدهايد؟
زهرا: راستش خاطره كه هيچ! آنقدر كوچك بودم كه از پدر هيچ خاطرهاي در ذهن ندارم اما در مقاطع حساس زندگيام مثل قبولي در دانشگاه و ازدواج، به خوابم آمده است البته خوابي در حد يك لبخند پدر، دقيقا مشابه عكسهايي كه از او ديدهام (زهرا اكنون دكتري... دارد).
معصومه: پدر خيلي به درس و مشق ما علاقه داشت. بعيد بود از جبهه بيايد و دفتر مشق ما را چك نكند يا از وضعيت درسي ما نپرسد. اينكه دقيقا روي خط زمينه بنويسيم و دفتر و كتاب ما تميز و مرتب باشد برايش مهم بود. جز اين، سوغاتيهايي كه پدر برايمان ميآورد هيچوقت يادم نميرود. اجناس به روز و شيك بازار را برايمان كادو ميآورد، از هواپيماي اسباببازي گرفته تا شلوار جين (با خنده ميگويد فكر كنيد 30سال پيش، شلوار لي) و كاپشن و چادر. مادرم اكثر اسباببازيهايمان را نگهداشته و در سيسموني هريك از ما، يكيدو قلم از آنها را قرار داد. عشق وسايل خانه داشت و سفره هم زياد ميخريد(ميخندد).همه حساب و كتابها و اتفاقات روزانهاش را مينوشت و به زبان انگليسي هم خيلي علاقه داشت. الان اگر بهدستنوشتههايي كه از او به يادگار مانده نگاه كنيد ميبينيد كه در فرصت بين 2عمليات و ميان نقشههاي منطقه، لغت انگليسي نوشته و از بر كرده است.
زهرا: (با خنده وارد بحث خواهرش ميشود) الان اگر پدر زنده بود حتم دارم همه ما تافل داشتيم!
سميه: پدر بهدليل علاقهاش به جهاد و حس مسئوليتش در اين زمينه، اغلب مدت زمان كمي در كنار خانواده بود اما همان مدت زماني هم كه به همدان ميآمد بهطور كامل در خانه نميماند. بعدها از برخي اطرافيان و دوستانش شنيديم كه كارهاي مختلفي را برايشان انجام ميداده است؛ مثلا پشتبام خانهشان را آسفالت كرده است.البته در مدت حضورش سعي ميكرد آنطور كه باب دل ماست رفتار كند و مثلا كودك ميشد و با ما بازي ميكرد.
خديجه: پدرم خيلي به حجاب اعتقاد داشت و به آن اهميت ميداد. الان كه به عكسهاي قديمي كه در كنار پدر داريم نگاه ميكنم ميبينم كه با وجود خردسالي، ما دخترها، در همه عكسها حجاب كامل و حتي چادر داريم.
چقدر در زندگي فعلي خود از پدر و مادر الهام ميگيريد و كدام ويژگي آنها را سعي كردهايد در خود پرورش دهيد؟
معصومه: مادرم خيلي مسئوليتپذير بود. مثالي در اين زمينه عرض كنم. پدرم قبل از شهادت قصد آن كرده بود طبقه بالاي منزل را بسازد تا هركدام از ما يك اتاق جداگانه داشته باشيم. بعدا از شهادتش مادر اين خواسته را عملي كرد، آنهم با يك حقوق ساده كارمندي. آنقدر به زندگي و به فردا اميدوار بود كه حين ساختوساز خانه، شبها بچههاي قد و نيم قد رديف ميشديم و دست بهدست آجر را از پايين به طبقه بالا انتقال ميداديم تا كارگران صبح در كارشان جلو بيفتند.
خديجه: مادر خيلي باحيا بود، هرگز بلندي صدايش را احساس نكرديم. خيلي هم به حجاب مقيد بود. هرگز فراموش نميكنم كه در مقابل دامادها، با وجود آنكه به او محرم بودند، چطور مراقب آستينهاي لباسش بود كه مبادا اندكي بالا رفته و مچ دستش پيدا شود. اين ويژگي مادر را خيلي دوست داشتم.
زهرا: عشقي كه بين پدر و مادر بود قابل وصف نيست. چنان رابطهاي در همان مدت زمان كوتاه زندگي مشتركشان باهم داشتند كه براي همه ما در زندگي مشترك، سرلوحه است؛ اوج عشق و ايثار و وفاداري نسبت به هم.
مصاحبه تمام ميشود. دختران شهيدابراهيمي و نويسنده كتاب دختر شينا را به خدا ميسپارم. ياد اين تصور عاميانه ميافتم كه پدر و مادر ستون يك خانهاند و وقتي نباشند بنيان خانواده از هم گسسته شده و بچهها هركدام راه خود را خواهند رفت. با خود فكر ميكنم وراي همه آنچه از دختران شهيد