💠گروه 🌹بخش پنجم 🌹 بلند گوی تبلیغات زمین وآسمان را گذاشته بود روی سرش وبه بچه ها می گفت صبحگاه است وباید هرچه سریع تر بیایند جلوی محوطهٔ گردان به خط شوند چند دقیقه بیشتر طول نکشید که مثل مورو ملخ آمدند جمع شدن وقاری هم کلامی از قرآن خواند ونوبت کریم شد که یک سروگردن بلند تر از همه بود وازآخر ستون تسبیح به دست آمد بلندگوی دستی را از امیر طلایی گرفت ومقدمه چید وگفت فرصت مغتنمی است که بچه هارا بامن آشنا کند از بس هندوانه زیر بغلم گذاشت وچه وچه گفت از حسن عنایت فرماندهی لشکر متشکر است که مرا از اطلاعات عملیات به غواصی منتقل کرده شرمنده شدم وسرم را پایین انداختم وزیرچشمی به دست بغل دستی ام نگاه کردم وانگشت کوچکش و انگشتر عقیقش وحس کردم که آشناست زیر لب کفتم باز هم نادر زیر چشمی نگاهش کردم ولبخندی زدم و منتظرلبخندش شدم. اما نه تا آن حد که بشنوم بعد از لبخند به من بگوید: خوش آمدی حالا نگو کریم دارد مرا صدا می کند و میگوید ازحاج محسن تقاضا می کنم که برای.... دست نادر را به مهر فشردم و بلند شدم. لبخند هم زدم احساس کردم صورتم از آن همه نگاره های متعجب پرُسان گر گرفته. رفتم بلندگو را از کریم گرفتم و حرفم را با حرفی از مولای خودم علی ع شروع کردم وشعری از علامه طباطبایی که من "خس بی سر پایم که به سیل افتادم او که میرفت مرا هم به دل دریا برد" از محبت آنها وکریم و فرمانده لشکر هم تشکر کردم واینکه من فقط معلم غواصی ام ونه این چیزهایی که کریم گفت. می خواستم به حرف هایم بعُد بدهم و بگویم غواصی یعنی غوطه خوردن در اقیانوس معرفت خدا که دیدم این کوه وان نیزار وان غارها واین بچه ها واین خلوتشان خیلی زودتراز من به این چیزها رسیده اند طاقت نیاوردم. اشاره به این ها هم کردم ودیشب واز اشک ها گفتم که عجیب قیمتی اند وباید قدرش را بدانند واعتراف کردم که من شاگرد آن ها هستم، نه آن ها شاگرد من. نفس که تازه کردم، دیدم سرها همه پایین است ولحن جدی من خیلی زود صمیمی شان کرده ورفته اند تو لاک خودشان. نفس عمیقی کشیدم و گره به ابروهایم زدم وصدایم را کلفت کردم وگفتم : ازجلو... نظام، همه مثل فنر از جا پریدن وباچشم های درشت شده وناباور خیره شدند به دهان من که چه می خواهم بگویم. گفتم :مثل اینکه شما راستی راستی باورتان شده ما شاگردتان هستیم. حالاکه این طور شد. همین الان همه بدون استثناء، ظرف چهار دقیقه می پرید می روید تو آب ویک نی بلند می کنید و سوارش می شوید می آیید اینجا... مفهوم هست؟ همه باهم گفتند:بع... له ودویدند. حتی کریم هم دوید. غبارغلیظی از خودشان جاگذاشتند. هر کس به طرفی رفت وبعد فریاد کشان ودرصدای شلپ آب نی سوار دویدند آمدند سرجای اولشان. شور هیجان تمام نگاه ها را پرکرده بود. همراه با خنده ونگاه های دزدیده از من. به ثانیه شمار کورنومتر نگاه کردم. هنوز تا دقیقهٔ چهارم چندثانیه مانده بود و وستون دونفری آخر منتظر فرمان بعدی من بودند. فریاد زدم:از ردیف عقب، روبه جلو بشمار.. یک! نفر آخرگفت: یک وبعدی وبعدی شمردند تا سی و پنج. ستون اول تمام شد وستون دوم شروع کرد: سی و شش. تابه هفتاد رسید فقط من مانده بودم وکریم ، کریم پیش دستی کرد، سکوت را شکست وفریاد زد: هفتادویک وسکوتی عجیب در صبح گاه افتاد. احساس کردم همهٔ نگاه ها به من است. گرمم بودش نه البته از گرما. ازآن نگاه ها واز آن نفسی که در سینه ام حبس شده بود وازصدایی که سعی کردم از همه بلندترباشد واز بغضی که در صدایم افتاد وگفتم هفتاد ودو. این عدد همه مان را ساکت کرد. بعضی نگاه هارا به طرف هم کشاند و لبخندها را محو کرد وسکوت را عجیب تر وغلیظ تر و مرموز تر. طوری که احساس کردم باید چیزی بگویم‌‌؛ وگرنه ممکن است این سکوت به بغض یا چیز دیگری تمام شود. اما نتوانستم. من آن روز، آن ساعت آن لحظه، به خدای حسین قسم، هیچ چیز نتوانستم بگویم. اگر می گفتم، دیگر نمی توانستم تو چشم نیروهایم نگاه کنم ودستورشان بدهم. همین طور نگاهشان می می کردم. ادامه دارد.....‌ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84