🔻 مقاومت در اروند (28)
جمشید عباس دشتی
┈┈••✾•🔴•✾••┈┈•
😉 حالا چرا اسرای عزیز پلاستیک پیچ شده بودند
🎤 چون عراقی ها آب باران داخل محوطه را هدایت کرده بودند داخل این اطاق و حتی به آن هم راضی نشده بودند و با شیلنگ آب را در آن سرمای دی ماه داخل اطاق رها کرده بودند و کف اطاق چند سانت غرق آب بود .
عراقی ها می خواستند به این شکل از مهمان های خود پذیرایی کنند .
چون همیشه ادعا می کردند که صدام گفته اسرا مهمان ما هستند.
دوستان بعدها گفتند که 13 روز در این وضعیت در آن اطاق زندگی کرده اند .
در بین راه که به آخر اطاق می رفتم یک نفر به استقبالم آمد و با لهجه شیرین اصفهانی خود را اصغر پروازیان، بسیجی از اصفهان معرفی کرد.
گفت برادرم:
گر چه هیچ کدام از ما به میل خودمان اینجا نیامدیم و جای خوبی هم نیست ولی با این حال خوش آمدی .
یک لنگه درب چوبی کنار دیوار بود آن را روی زمین گذاشت و مرا روی آن دراز کش کرد و شروع کرد به معاینه زخمم ؛ گفت نباید آب به زخم شما برسد.
اگر اصغر این درب چوبی را نمی گذاشت من باید توی آب دراز می کشیدم.
او مرا دلداری داد. کار او شده بود رسیدگی به مجروحین.
دوستان تعریف می کردند اصغر از جمله کسانی بود که در بصره و بغداد عراقی ها او را می زدند ولی او در حال تمیز کردن و مداوی مجروحین بود او کتک می خورد و کمک مجروحین می کرد جالب اینکه خودش هم مجروح بود .
دو نفر دیگر یکی علیرضا باطنی و دیگری مجتبی شاه چراغی خودشان را بسیجی از اصفهان معرفی کردند.
حاج آقا باطنی مثل اینکه سالها بود مرا می شناخت آن قدر صمیمی با من صحبت و درد دل می کرد.
حاج آقا باطنی گفت این آقا مجتبی را می بینی؟
گفتم: بله .
گفت برادرش فرمانده گروهانش بود در عملیات مجروح شد با هر سختی بود برادر مجروحش را تا اینجا رساند به این امید که مداوا شود ولی او در جلوی چشمان همه ی ما به شهادت رسید.
حاج آقا در خصوص نحوه اسارتم و اینکه این چند روز کجا بودم سوال کرد .
من هم همه را دقیق به حاجی جواب دادم.
حاج آقا گفت ما فکر می کردیم که خیلی در این چند روز سختی کشیدیم حالا می بینم تو یکی به تنهایی به اندازه همه ما سختی کشیدی.
🔸تا این زمان فرصت خوابیدن و غذا خوردن پیدا کردید؟
🎤 خواب هنوز نه ؛ اگر بود چند دقیقه ای . غذا را هم در حد چند دانه خرما که عرض می کنم.
با وجود این جماعت نگرانی اسارت برایم کم شد گفتم اگر با اینها باشم اسارت هر چقدر طول بکشد نگرانی ندارم و قابل تحمل است.
دوستان خوبی اطرافم جمع بودند.
گفتم:
خدایا مثل اینکه همه ی خوبان را اینجا جمع کردی پس من بین اینها چکار می کنم من که با اینها خیلی فاصله دارم و نمی توانم مثل این عزیزان باشم .
آنها خیلی تلاش کردند که هر کاری بتوانند برایم انجام دهند.
اصغر بالای سرم نشسته بود و مرا نوازش می داد نگاهی به او انداختم . دیدم اشک از چشمانش سرازیر شده.
این بنده خدا مثل من اسیر بود، کاری از دستش بر نمی آمد و امکاناتی نداشت که مرا کمک کند .
او با دیدن من درد می کشید و من هم با دیدن او در این وضعیت نارحت می شدم.
اصغر مقداری خرما به من داد نتوانستم بخورم اما او التماس می کرد که باید بخوری بدنت نیاز دارد. من چون نمی خواستم او را ناراحت کنم به هر سختی بود مقداری خرما خوردم و او خوشحال شد. خوشحالی اصغر برای من خیلی با ارزش بود.
این اولین غذایی بود که من از شب عملیات تا الان خورده بودم .
حاج آقا باطنی شروع کرد به صحبت که من آرام بخواب رفتم.
┈┈••✾•🔴•✾••┈┈•
ادامه دارد