💠گروه
#به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش شانزدهم 🌹
اخمم را بلابد در نور منور دید که گفت: خب بابا بچه که زدن ندارد. همه شان افتاده اند تو کانال ها و دارند برای عراقی ها پبسی باز می کنند. شانه ام هنوز از گل جدا نشده بود و هنوز فکر می کردم بدنم با سیم خاردار یکی شده وبه این سادگی جدا نمی شود. که نمی شد هم. درد نمی گذاشت.
گفتم: آخ! گفتم :نس است دیگر! گفتم :اصلاً نمی توانم باشد بعد.
علی گفت:کدام بعد؟ و رو چرخاند، انگار که گفته باشد مگر نمی بینی چه خبر است؟ گفتم :صبح به بچه ها بگو بیایند با برانکادر ببرندم.... گفت:اگر خیلی اذیت شدی، می خواهی بگویم یک آمبولانس سفارشی از روی اروند بیاید ببردت؟یک وقت خجالت نکشی آ؟ گفتم :مزه نریز! بلند شو برو با کلت منور به آن ور آب خبر بده که جط شکسته شده... بلند شو دیگر! گفت :پاک قایق ها یادم رفته بود.
محکم زد تو پیشانی وبلند شد و رو به خرمشهر دو منور سبز و سرخ شلیک کرد تو آسمان و من زیر همان نور سبز و سرخ نماز صبحم را زیر لب خواندم و خواندیم. با صدای موتور قایق ها یکی شد که از دلتای کارون آمده بودن تو اروند. گل صورتم نمی گذاشت خوب ببینم. با پشت دستم گل صورتم را گرفتم و خیره شدم به اروند و آتش ضدهوایی ها که به جای هواپیما ها می رفتند طرف قایق ها و.... چی بگویم؟!
علی باز آمد بالای سرم و چیزی گفت ومن نشنیدم چی گفت. گفتم نمی فهمم و او لبش را آورد نزدیک تر و گفت: کنج امالرصاص سقوط نکرده. عراقی ها دارند با توپ بیست و سه آب را می زنند. گفتم :اینجا چی؟ بچه ها را می گویم.
گفت زنده ها؟ گفت:سی وچهار نفری اگر بشویم... می گویی چه کار کنیم؟ کفتم:کریم؟ سر تکان داد. گفتم :طوراش شده؟ گفت:ندیدمش.... نمی دانم.
سرمای آب داشت دندان هایم را می لرزاند. حرفم را سعی کردم بی لزه و صدای دندان ها بزنم. خط را به چپ و راست گسترش بدهید،بروید الحاق کنید به یگان های بغلی. معطل نشو! جلد باش! بلند شد برود، برگشت. گفت :مطمئنی چیزی نمی خواهی؟
نمی دانستم چی باید بخواهم. فقط سرما را می فهمیدم. شاید برای همین بود که گقتم پتو
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84