💠گروه
#به_یاد_شهدا
🌹ادامهٔ بخش شانزدهم 🌹
فکر کردم: شاید این قایق بتواند مرا برگرداند سؤال از خودم به خودم بود و باز خودم بودم که غر زدم: لااقل خجالت بکش! غرزدم پس بچه ها؟ غرزدم :کریم هم نیست! غرزدم لااقل تویکی بمان... زنده بمان. و به خدا گفتم فقط تا وقتی بچه هایم نیروهایم بی کمک نمانند.
یکی از آن سه نفر به نظرم آشنا آمد حاج ستار ابراهیمی بود. مرادید. تا آمد چیزی بگوید، بی سیمچی اش صدازد:حاجی جان!... اینجا ست جنازهٔ برادرتان صمد... اگر اجازه بدهید با همین قایق... حاج ستار بند کلاشش را تو دستش گره زد وگفت: نه. بی سیمچی گفت:آخرصمد... حاج ستار گفت:هروقت همه را بردید، صمد را هم ببرید، وسلام. دیگر نمی خواهم چیزی بشنوم. و به بقیه گفت:زودتر بجنبید! باید سریع خودمان را برسانیم به بچه ها. حمید، تو با فرهاد همین جا بمانید و درخواست آتش کن! مفهوم شد؟ دیده بان آنتن شلاقی را بست روی بی سیمش و چیزی مثل کاغذ کالک را گذاشت زمین و با سرعت اولین مختصات را به قبصه های خودی داد و آتش هم خیلی زود آمد. یعنی از خوشحالی آن ها می شد فهمید؛ و گرنه صدایشان را من نمی شنیدم.برای یک لحظه نگران شدم و چشمم دنبال یک آشنا گشت و پیدایش نکردم ودیدم دارد می آید، نه مثل همیشه، این بار مضطرب و در هم. امد ایستاد بالای سرم و من خطی از خون را از پشت گوش تا گردنش دیدم. گفتم :کجا بودی علی؟ گفت :مهماتمان... گفتم:از عراقی ها می گرفتید. مگر نگرفته آید؟ گفت:تمام نیمه نیمه سنگین هایشان را فرو کرده آندتو بتون که کسی نتواند جابه جایشان کند. گفتم :یعنی هیچ کس نیست که برود؟ گفت:چپمان یک عده هستند فاصله شان زیاد است البته. شاید ایرانی باشند. چی کار کنیم با آن ها؟ گفتم اگر بچه های لشکر المهدی باشند. رمز الحاق ما این بوده که ما بگوییم یا مهدی وان ها بگویند یا حسین برو معطل نکن! برو تا دیر نشده!
علی رفت و خیلی زود برگشت. گفت:آن ها می گویند الله اکبر... خودی اند؟ یخ کردم گفتم درگیر شوید! امانشان هم ندهید لعنتی ها را! و از خودم بدم آمد که آنجا خوابیده ام و از راه دور از بچه ها می خواهم که با دست خالی بروند پدر عراقی ها را در بیارند.
آب باز رفت پایین تر و حالا خورشیدی ها تمام قد آمده بودند از آب بیرون و بهتر می شد داخلشان را نگاه کرد و دنبال گمشده ای اگر هست، گشت. و گمشده پیدا شد. داد زدم :کریم! هراس عجیبی بهم دست داد از اسمی که به زبان آوردم. به خودم. گفتم:خودش است. گفتم :یعنی باور کنم؟ کنار چندجنازهٔ دیگر بود. با آن قد بلند و در حالا خمیده اش. باز داد زدم.
ادامه دارد......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84