✍️ پنج یا شش ساله بودم، توی زمین خاکی پشت خانهمان که هر روز با بچهها آنجا بازی میکردیم، یک مجسمهٔ سفالی پیدا کردم، مجسمهٔ کوچکی از یک مرد بود که یکی از دستهایش کنده شده بود.
🪆چند روز با مجسمه مشغول بودم و هر جا که میرفتم مجسمه را هم همراه خودم میبردم،
حتی روزی که با مادرم رفته بودیم خرید، مجسمه توی دستم بود، وقتی مادرم مشغول وارسی پارچه ها بود من ایستادم به تماشای ویترین مغازهٔ بزرگی که پر بود از چیزهای عجیب و غریب.
پیرمرد صاحب مغازه مجسمه را توی دستم دید. با مهربانی کنارم نشست و مجسمه را خوب وارسی کرد بعد پرسید این مجسمه را به من میدهی؟
محکم گفتم نه و مجسمه را از دستش کشیدم.
پیرمرد با خنده گفت باشه باشه، مجسمهات رو با این شکلاتها عوض میکنی؟
نگاهی به چیزی که توی دستش بود انداختم، دو تا شکلات خارجی که لای زرورق طلایی پیچیده شده بود. نگاهی به مجسمهٔ کهنه انداختم و جای دست کنده شدهاش یک دفعه بد جور توی ذوقم خورد.
مجسمه را گذاشتم توی دست پیرمرد و با خوشحالی شکلاتها را گرفتم.
از معاملهٔ پرسودی که کرده بودم راضی بودم، تا اینکه چندسال بعد از آن، وقتی برای اردو به موزه رفته بودیم، مجسمهٔ خودم را پشت یکی از ویترینها دیدم.
⚠️
من یک مجسمهٔ عتیقهٔ باارزش را با دو تا بسته شکلات خارجی عوض کرده بودم!
#داستانک_هفته
@bornamontazer