بی رمق خسته و قدم برمیداشت ... جلوی هر کس از کنار‌ش رد میشد را میگرفت.... چیزی میگفت اما کسی توجه نمی‌کرد‌ خودش بعدها می‌گفت: به هرکسی می رسیدم که احتمال میدادم آدم حسابی است میگفتم: «غریب هستم اینجا، مسافرم توی این شهر کسی رو ندارم....فقط من روبه شهرم برگردونید...» اما همانطور که‌خودش می گفت: همه با از کنارش می گذشتتند. دلش گرفته بود از همه.... از زمین... از زمان.... از شرایط فرزندانش... از بی پناهی اش.... وسط . طلبه ای حدودا 30 ساله را دید که به سمتش می آید، نزدیک که شد پرسید چی شده حاج خانم؟ مشکلی پیش اومده؟ بریده بریده و گفت مساااافرم..... از یزد اومدم.... ......هیچ جا رو نمیشناسم... هیچ کسی رو ندارم... بیماری اعصاب دارم میخوام برگردم شهرمون.... هیچ پولی ندارم... طلبه‌ی جوان، و‌ شمرده چند سوال پرسید و وقتی مطمئن شد گفت: مادر جان همینجا باش من برم کلاسم داخل حرم و بیام. یک ساعت دیگه میام‌ همینجا. یک ساعتی نگذشته بود که طلبه از دور پیدا شد، روی لب های پیرزن نشست. طلبه‌ ی جوان در همین مدت هماهنگ کرده بود برایش غذا بگیرند، هزینه ی سفرش را آماده کنند و.... پیرزن به آمد، مجددا ادعا و‌مدارک و علت حضورش در قم کاملا بررسی شد. غذایش را خورد و ما چه از ارزش ولذت یک وعده پس از گرسنگی طولانی میدانیم؟! تازه چند دستی هم لباس گرم از نمایشگاه لباس مرکز برداشت دلش کمی شد عازم شد دعا می‌کرد دعا... 🆔 @boshra_info