#خاطرات_مددکاری
#شماره_3
بی رمق خسته و
#لنگ_لنگان قدم برمیداشت ...
جلوی هر کس از کنارش رد میشد را میگرفت....
چیزی میگفت اما کسی توجه نمیکرد
خودش بعدها میگفت:
به هرکسی می رسیدم که احتمال میدادم آدم حسابی است
#ملتمسانه میگفتم: «غریب هستم اینجا، مسافرم توی این شهر کسی رو ندارم....فقط من روبه شهرم برگردونید...»
اما همانطور کهخودش می گفت: همه با
#بیتفاوتی از کنارش می گذشتتند.
دلش گرفته بود از همه.... از زمین... از زمان.... از شرایط فرزندانش... از بی پناهی اش.... وسط
#سرما_ی_زمستان.
طلبه ای حدودا 30 ساله را دید که به سمتش می آید، نزدیک که شد پرسید چی شده حاج خانم؟ مشکلی پیش اومده؟ بریده بریده و
#مظلومانه گفت مساااافرم..... از یزد اومدم....
#تنهاام......هیچ جا رو نمیشناسم... هیچ کسی رو ندارم... بیماری اعصاب دارم میخوام برگردم شهرمون.... هیچ پولی ندارم...
طلبهی جوان،
#آرام و شمرده چند سوال پرسید و وقتی مطمئن شد گفت: مادر جان همینجا باش من برم کلاسم داخل حرم و بیام. یک ساعت دیگه میام همینجا.
یک ساعتی نگذشته بود که طلبه از دور پیدا شد،
#لبخند_شیرین روی لب های پیرزن نشست.
طلبه ی جوان در همین مدت هماهنگ کرده بود برایش غذا بگیرند، هزینه ی سفرش را آماده کنند و....
پیرزن به
#مرکز_بشری آمد، مجددا ادعا ومدارک و علت حضورش در قم کاملا بررسی شد.
غذایش را خورد و ما چه از ارزش ولذت یک وعده
#غذای_گرم پس از گرسنگی طولانی میدانیم؟!
تازه چند دستی هم لباس گرم از نمایشگاه لباس مرکز برداشت
دلش کمی
#آرام شد
عازم شد
دعا میکرد دعا...
🆔
@boshra_info