مگه یادش میره صحنه وداع با پدرش رو، پدرش اومد تو خیمه یه نگاه زین العابدین کرد، دید باباش آشفته است، رنگ پریده است، یه نگاه کرد دید سر تا پا غرق خاک خونه، زین العابدین رو خاک خیمه افتاده، یه نگاه کرد دید بابا داره یه جوری حرف میزنه، انگار این لحظه لحظه آخره، صدا زد: بابا از داداش اکبرم چه خبر، ابی عبدالله گفت: داداشت رفت، یکی یکی اسم برد، یه مرتبه دید هرکی اسم می بره بابا میگه به شهادت رسید، یه لحظه صدا زد: بابا از عمو عباس چه خبر، تا ابی عبدالله گفت: بی عمو شدی، میگن زین العابدین بلند شد، 💔با اون حال زارش، تا ومد بلند شه بابا نگه اش داشت گفت: ‌