↩️«فَأَبَيْتُمْ عَلَيَّ إِبَاءَ الْمُخالِفِينَ الْجُفَاةِ، وَ الْمُنَابِذِينَ الْعُصَاةِ، حَتَّى اَرْتَابَ النَّ
اصِحُ بِنُصْحِهِ، وَ ضَنَّ الزَّنْد بِقَدْحِهِ».
من به شما گفتم که برافراشتن قرآنها بر نيزه ها، مکر و خدعه اى بيش نيست! اين جنگ را که به مرحله حسّاسى رسيده است به پايان بريد; زيرا ساعتى بيش به پيروزى باقى نمانده ولى شما به اين سخنان گوش نداديد و از جنگ دست برداشتيد و پيشنهاد حکميّت کرديد.
من به شما گفتم حال که مى خواهيد کار را به حکميّت بگذاريد، ابن عباس را برگزينيد; ولى شما راضى نشديد. مالک اشتر را پيشنهاد کردم، نپذيرفتيد، بلکه اصرار کرديد که ابوموسى اشعرىِ احمق و نادان در برابر عمروعاص مکّار و حيله گر قرار بگيرد، و نتيجه همان شد که همگى از آن ناراحتيد.
تعبير به «اَلْمُخالِفينَ الْجُفاةِ»، اشاره به اين است که مخالفت شما با من، تنها به خاطر سوء تشخيص نبود، بلکه آميخته با نوعى جفاکارى و عصيان و گردنکشى بود.
نيز تعبير به «اَلْمُنابِذينَ الْعُصاةِ» تأکيدى بر همين معنا است که مخالفتهاى شما از روح عصيانگرى و پيمان شکنى شما سرچشمه مى گرفت.
حضرت مى فرمايد که: اين مخالفتها چنان پرجوش و شديد بود که من چاره اى جز اين نديدم که سکوت اختيار کنم، سکوتى که شايد در نظر بعضى به عنوان ترديد در نصايح و پيشنهادهايم تلقّى مى شد!جمله (ضَنَّ الزَّنْدُ بِقَدْحِهِ)، در اصل، به اين معنا است که «آتش زنه از آتش دادن بخل ورزيد»; يعنى هر چه سنگ آتش زنه را به هم زدند، جرقّه اى نداد.اين جمله نيز ضرب المثل است، و در مورد کسى گفته مى شود که از روشنگرى باز مى ايستد به خاطر اين که گوش شنوايى پيدا نمى کند.
حضرت سپس در ادامه اين سخن مى افزايد: «مثال من و شما (در مورد حکميت و پيامدهاى شوم آن)، مانند گفتار اخوهوازن (مردى از قبيله بنى هوازن) است که گفت: «من در سرزمين منعرج اللّوى دستور خود را دادم، ولى شما (گوش نداديد و) اثر آن را فردا صبح درک کرديد.»
(هنگامى که کار از کار گذشته بود و پشيمانى سودى نداشت);
فَکُنْتُ اَنَا وَ إِيَّاکُمْ کَمَا قَالَ أَخُو هَوَازِنَ:
أَمَرْتُکُمْ أَمْرِي بِمُنْعَرَجِ اللِّوَى * فَلَمْ تَسْتَبِينُوا النُّصْحَ إِلاَّ ضُحَى الْغَدِ منظور از «اخو هوازن»، چنانکه گفتيم ـ مردى از قبيله بنى هوازن است که نام او «دريد» بود. قصه اش چنين است که او با برادرش عبدالله، به جنگ با بنى بکربن هوازن رفت و غنيمت بسيارى به چنگ آورد.
در راه بازگشت عبدالله تصميم گرفت که يک شب در «منعرج اللوى» توقّف کند، دريد از باب نصيحت به او گفت که: اينجا نزديک منطقه دشمن و ماندن در آن دور از احتياط است و ممکن است که قبيله شکست خورده نيروى خود را گردآورى کنند و از ديگران کمک بگيرند و بر ما حمله ور شوند.
عبدالله از غرورى که داشت پند او را گوش نداد و شب را در آن منزل درنگ کرد.
فردا صبح قبيله دشمن با جمعيّت زيادى بر او هجوم آوردند و عبدالله را کشتند و دريد با زخم بسيار از دست آنها نجات يافت و پس از آن قصيده اى گفت که يکى از ابياتش همين بيتى است که اميرمؤمنان على (عليه السلام)در اين خطبه به آن اشاره فرموده است.مقصود امام اين است که، من به موقع به شما نصيحت کردم و گفتم: کار جنگ را يکسره کنيد که چيزى به پيروزى نهايى باقى نمانده و اگر کوتاهى کنيد، معاويه و يارانش در صدد حيله و تزوير برمى آيند، ولى شما به گفتار من گوش دل فرا نداديد و فريب بلند کردن قرآنها بر سر نيزه ها را خورديد و تن به حکميّت داديد و آن قدر اصرار کرديد که من بناچار رضايت دادم، و حالا که کار از کار گذشته و به هوش آمده و پشيمان شده ايد، بدانيد که اين پشيمانى سودى ندارد.
✔️نکته ها:
1. داستان حکميّت
در کتب تاريخ آمده است که داستان بلند کردن قرآنها بر سر نيزه و سپس طرح مسأله حکميت براى تبيين موضع قرآن، زمانى بوجود آمد که نشانه هاى پيروزى لشکر امام آشکار شده بود; زيرا صبح روز سه شنبه، دهم ماه صفر سال سى و هفت هجرى، بعد از نماز صبح لشکر امام با لشکر شام به شدّت نبرد کردند.
لشکر شام سخت وامانده شد، ولى لشکر امام با سخنان گرم و آتشين مالک اشتر و دلاورى هاى او، چنان در نبرد پيش مى رفتند که چيزى نمانده بود لشکر معاويه از هم متلاشى شود.
در اين هنگام لشکر معاويه قرآنها را بر سر نيزه کردند. مالک اشتر و تنى چند از ياران باوفاى امام از حضرت خواستند که جنگ را تا پيروزى ادامه دهند، ولى اشعث بن قيس منافق، با عصبانيّت بر خاست و گفت:
«اى اميرمؤمنان! دعوت آنها را به کتاب خدا بپذير که تو از آنان سزاوارترى. مردم مى خواهند زنده بمانند و مايل به ادامه جنگ نيستند، امام فرمود: «فکر مى کنم».
در اينجا مردم را صدا زد تا اجتماع کنند و سخنانش را بشنوند و در ضمن خطبه اى فرمود: «اى مردم! من سزاوارترين کسى هستم که دعوت به کتاب خدا را بپذيرم، ولى معاويه و عمروعاص و ديگر ياران نزديکش، اهل قرآن نيستند.