✨﴾﷽﴿✨
🔹
#شرح_خطبه۳۵_بخش_سوم🔹
من از کوچکى آنها را مى شناسم و در بزرگى نيز شاهد وضع آنان بوده ام، واى بر شما! آنها قرآنها را بر سر نيزه براى عمل کردن بلند نکرده اند، بلکه اين کار خدعه و نيرنگ و فريبى بيش نيست. تنها يک ساعت ديگر توان خود را در اختيار من بگذاريد تا قدرت اين گروه را در هم بشکنم و آتش فتنه را براى هميشه خاموش کنم.»
در اينجا گروهى در حدود بيست هزار نفر از سپاهيان امام، در حالى که شمشيرهايشان را بر دوش گذاشته و اثر سجده در پيشانيشان نمايان بود، نزد حضرت آمدند و او را با نام (نه با لقب اميرالمؤمنين) صدا کردند و گفتند:
«يا عَلى! اَجِبِ الْقَومَ اِلى کِتابِ اللهِ اِذا دُعيْتَ اِلَيْهِ وَ اِلاّ قَتَلْناکَ کَما قَتَلْنَا ابْنَ عَفّان! فَوَ اللهِ! لَنَفعَلَنَّها اِنْ لَمْ تَجِبْهُمْ». «اى على! دعوت اين قوم را براى حکميّت کتاب الله بپذير! و الاّ تو را مى کشيم، همان گونه که عثمان را کشتيم! سوگند به خدا، اگر دعوت آنها (اصحاب معاويه) را اجابت ننمايى، اين کار را مى کنيم.
امام فرمود: «من نخستين کسى هستم که مردم را به سوى کتاب الله فرا خواندم و نخستين کسى هستم که کتاب الله را پذيرا شدم، اساساً من با اهل شام به خاطر اين جنگيدم که به حکم قرآن گردن نهند; زيرا آنها کتاب الله را به گوشه اى افکنده بودند، ولى من به شما اعلام کردم که آنها قصدشان عمل به قرآن نيست و جز نيرنگ و فريب شما هدفى ندارند.»
آنها گفتند: «پس بفرست تا مالک اشتر برگردد».
اين در حالى بود که مالک اشتر در آستانه پيروزى بر لشکر معاويه قرار گرفته بود. امام کسى را نزد مالک فرستاد و دستور داد برگردد.
مالک گفت: «به اميرمؤمنان بگو، الآن زمانى نيست که مرا از اين مأموريت باز دارى. چيزى به پيروزى باقى نمانده است.» سخن مالک در حالى بود که سپاه معاويه شروع به فرار کرده بودند.
هنگامى که فرستاده امام پيام اشتر را خدمتش آورد، جمعيّت لجوج و نادان بر فشار خود افزودند و گفتند: «به اشتر بگو که برگردد، والاّ به خدا سوگند تو را از خلافت عزل خواهيم کرد.»
امام بار ديگر فرستاده خود (يزيدبن هانى) را نزد اشتر فرستاد و فرمود: «به اشتر بگو که فتنه، واقع شده و (کار از کار گذشته) است.»
اشتر باز به فرستاده امام رو کرد و گفت: «آيا فتح و پيروزى را نمى بينى؟ آيا سزاوار است اين موقعيّت را رها کنيم و برگرديم.»
فرستاده امام به او گفت: «راستى عجيب است! آن گروه لجوج سوگند ياد کردند که اگر اشتر برنگردد، ما تو را خواهيم کشت، آن گونه که عثمان را کشتيم.»
مالک اشتر بناچار و در نهايت ناراحتى بازگشت و در حضور امام به فريب خوردگان سپاه پرخاش بسيار کرد و از آنان مهلت کوتاهى براى يکسره کردن کار سپاه معاويه طلب کرد، ولى آنها موافقت نکردند.
به اين ترتيب فعاليّت جنگى در آستانه پيروزى متوقف شد و کار به مسأله حکميّت قرآن کشيد و براى اين که روشن شود که حکم قرآن درباره سرنوشت اين جنگ و مسأله خلافت چيست، بنا شد از هر گروهى يک نفر به عنوان حکم انتخاب شود.
شاميان عمروعاص را براى اين کار برگزيدند و اشعث بن قيس ـ که از سران اهل نفاق بود ـ و گروه ديگرى از همفکرانش ابوموسى اشعرى را ـ که مردى نادان و متظاهر به اسلام و در عين حال، بى خبر از حقيقت اسلام بود ـ براى اين کار برگزيدند.
امام (عليه السلام) بعد از آن که مجبور شد به حکميّت تن در دهد، فرمود: «لااقل عبدالله بن عباس را براى اين کار برگزينيد; زيرا او مى تواند خدعه عمروعاص را خنثى کند.» ولى اشعث و همدستانش نپذيرفتند.
امام فرمود: «مالک اشتر را انتخاب کنيد». آنها شجاعت اشتر را بر او عيب گرفتند و گفتند: «او آتش جنگ را شعله ور ساخته است، ما هرگز تن به حکميت او نمى دهيم».
امام مجبور شد که حکميت ابوموسى را بپذيرد و صلح نامه اى بين دو گروه، تنظيم شد.
عمروعاص که از همان آغاز، نقشه فريب ابوموسى را کشيده بود، در همه جا او را مقدم مى داشت و به هنگام سخن گفتن اظهار مى کرد: «حق سخن ابتدا با تو است; زيرا تو همنشين رسول خدا بودى. افزون بر اين سنّ تو از من بيشتر است».
عمرو او را در صدر مجلس مى نشاند و تا ابوموسى دست به غذا نمى برد و شروع به خوردن غذا نمى کرد و او را با لقب «يا صاحب رسول الله» خطاب مى کرد.
مجموعه اين کارها ابوموساى خام را، خام تر کرد تا آنجا که احتمال خيانت عمروعاص را از سرش بيرون برد.
سرانجام عمروعاص به ابوموسى گفت: «آخرين نظرت براى اصلاح اين امّت، چيست؟»
ابوموسى گفت: «به نظر من هر دو (على (عليه السلام) و معاويه) را از خلافت عزل کنيم و مسلمانان را براى انتخاب خليفه به شورا دعوت کنيم».
عمروعاص گفت: «به خدا سوگند! که اين نظر، نظر بسيار خوبى است».
در اينجا بود که هر دو در برابر حاضران ظاهر شدند تا نظر خود را اعلام دارند.⬇️