خاطره ای از دکتر شریعتی
دکتر شریعتی می گوید، کلاس پنجم بودم که یک هم کلاسی داشتیم پدرش پلیس بود و معلم از او حساب می برد.
در امتحان نهایی دیدم ، فرزند آن پاسبان به راحتی کتاب را باز کرده و پاسخ ها را پیدا می کند. از ناعدالتی که بشر بر بشر می کرد و خدا را بالاسر نمی دید، بغض سنگینی گلوی مرا گرفته بود.
دانش آموزی هم کنارم نشسته بود که شب ها با پدرش دست فروشی می کرد و بسیار فقیر بودند. قبل از امتحان از من خواست کمکش کنم گفتم به یک شرط ، که اگر مطمین شدی نمره 10 نمی گیری ، بپرس. چون انصاف نبود به خاطر یک نمره زحمت های یک ساله او به باد رود و مهم تر از همه این که، اهل سواستفاده نبود.
او می خواست بخواند ولی نمی توانست.
جواب یک مسیله را ازمن پرسید، گفتم عدد 39 می شود.
تبسمی کرد و فهمیدم پاسخ را درست نوشته است.
معلم مان دید . نگذاشتم دهان باز کند، و مچ گیری اش کردم .
دستم را بالا گرفتم و گفتم:
آقا اجازه فلانی( پسر پاسبان) تقلب می کند.
معلم گفت ربطی به کسی ندارد و فضولی اش به تو نیامده است ، سرت در برگه خودت باشد.
من نیز آرام کتاب ریاضی را گشودم و پیش چشمانش تقلب کردم.
معلم گفت: کتاب را به من بده.
گفتم : من هم تقلب می کنم و به کسی ربطی ندارد... گر رسم شود که مست گیرند در شهر هر آن چه هست گیرند.
🌼
@bshmk33