از خدا خجالت نمی کشی
همراه با سیدمجتبی و برادر ایشان به زیارت حضرت عبدالعظیم (ع) رفتیم. پس از زیارت، در صحن نشسته بودیم که صدای گریه سوزناک زنی توجه ما را به خود جلب کرد. نواب به برادرش گفت: «هادی برو ببین این زن چرا این قدر گریه می کند.» هادی با خجالت رفت و از او علت گریه اش را پرسید. زن گفت:«شوهر من قرضی داشت و نتوانسته این قرضش را بدهد، حالا او را به زندان انداخته اند.» نواب آدرس طلبکار را گرفت و بلافاضله هادی را به دنبال او فرستاد. او یکی از تجار بود. پس از آمدن تاجر، نواب با لحنی تند به او گفت: «از خدا خجالت نمی کشی که یک برادر مسلمانت را که استطاعت مالی نداشته، گرفتار کردی و او را به زندان انداختی؟» تاجر گفت: «چشم آقا! رضایت می دهم.» فردای آن روز، زندانی بدهکار از زندان آزاد شد.
همسر شهید
https://Eitaa.com/bshmk33