بدين منظور لشكر عظيمى تشكيل داد و هر كس كه مى توانست را با خود همراه كرد و چند عدد (يك يا هشت يا ده عدد) فيل نيز همراه خود آورد تا به وسيله آنها ساكنان مكّه و حجاز كه فيل نديده بودند را به وحشت بيندازند و به اصطلاح امروزى‌ها جنگ روانى ايجاد كند. آنها به سمت مكّه حركت كردند تا به نزديكى مكّه رسيدند. در نزديكى مكّه گله شترى را مشاهده كردند كه بالغ بر ۲۰۰ شتر بود آنها را براى تغذيه لشگريان مصادره كردند. سپس ابرهه شخصى را به شهر مكّه فرستاد تا بزرگ شهر و رئيس مردم مكّه را با خود بياورد. او به همراه عبدالمطلّب [۱] بازگشت. عبدالمطلّب مردى درشت اندام، نورانى، باابهت، شجاع و سخنور بود. هنگامى كه ابرهه او را ديد تحت تأثير جذبه و ابهت وى قرار گرفت و از تخت فرود آمد و بر زمين نشست و عبدالمطلّب را در كنار خود نشاند و خطاب به وى گفت: آيا تو بزرگ مكّه اى؟ فرمود: چنين مى گويند. گفت: قصد ما ويران كردن كعبه است امّا كارى با مردم مكّه نداريم و نمى خواهيم خون آنها را بريزيم. به مردم بگو از شهر خارج شوند تا آسيبى نبينند. سپس اضافه كرد: آيا حاجت و درخواستى ندارى؟ فرمود: لشكريانت شتران مرا مصادره كرده اند، دستور بده آنها را به من بازگردانند. ابرهه از اين درخواست متعجّب شد و گفت: در ابتداى ملاقات تو را انسان بزرگوار و باشخصيّتى يافتم، امّا با اين درخواست در نظر من كوچك شدى. زيرا تصوّر كردم از من خواهى خواست كه از تخريب كعبه خوددارى كنم! عبدالمطلّب در پاسخ سخنان ابرهه سخنى گفت كه او را تكان داد. فرمود: « أَنَا رَبُّ الابِلِ وَلِهَذَا البَيْتِ رَبٌّ يَمْنَعُهُ ؛ من صاحب شترانم، و كعبه صاحبى دارد كه آن را حفظ مى كند». [۱] سپس شترانش را تحويل گرفت و به مكّه بازگشت و به مردم گفت: ما توان مقابله با لشكريان انبوه ابرهه را نداريم؛ آنها انسان هايى خشن و درصدد انتقام هستند. همه به كوه هاى اطراف پناه ببريد. سپس خود به كنار كعبه رفت و دست به دعا برداشت. آرى در مشكلات بايد دعا كرد، كه دعا كليد حلّ مشكلات است. مخصوصاً در زمان‌ها و مكان هايى كه مظان اجابت دعاست مانند ماه مبارك رمضان، و در جوار خانه خدا، و در شب هاى قدر و مانند آن، بايد براى مشكلات فردى و اجتماعى و داخلى و خارجى جهان اسلام از قدرت لايزال الهى استمداد جست. عبدالمطلب نيز به همين منظور در كنار خانه خدا دست به دعا برداشت و اشعار معروفش را خواند: «لا هُمَّ إِنَّ الْمَرْءَ يَمْنَعُ رَحْلَهُ فَامْنَعْ رِحالَكَ لا يَغْلِبَنَّ صَلِيبُهُمْ وَ مِحالُهُمْ أَبَداً مِحَالَك! جَرُّوا جَمِيْعَ بِلادِهِمْ وَ الْفِيْلَ كَىْ يَسْبُوا عِيالَكَ لا هُمَّ إِنَّ الْمَرْءَ يَمْنَعُ رَحْلَهُ فَامْنَعْ عِيْالَكَ وَانْصُرْ عَلى آلِ الصَّلِيبِ وَعابِدِيهِ الْيَوْمَ آلَكَ» [۲] «خداوندا! هر كس از خانه خود دفاع مى كند، تو (هم) خانه ات را حفظ كن! هرگز نيايد روزى كه صليب آنها و قدرتشان بر نيروهاى تو غلبه كنند. آنها تمام نيروهاى بلاد خويش و فيل را با خود آورده اند تا ساكنان حرم تو را اسير كنند. خداوندا! هر كس از خانه خود دفاع مى كند، تو (هم) خانه ات را حفظ كن. و امروز ساكنان اين حرم را بر آل صليب و عبادت كنندگانش يارى فرما». سپس عبدالمطلّب يكى از پسرانش را فرا خواند و به او فرمود: «ما به همراه مردم در شكاف كوه‌ها پنهان مى شويم. تو بر فراز كوه ابوقبيس برو و از اقدامات لشگريان ابرهه به ما گزارش بده» او طبق فرمان پدر به محلّ مأموريت رفت تا گزارش دهد. به ناگاه ابر سياهى را مشاهده كرد كه از سمت درياى احمر به سوى مكّه در حركت بود. اين مطلب را به پدر گزارش داد. عبدالمطلّب از شنيدن اين خبر خوشحال شد و تبسّمى كرد و گفت: «نشانه هاى امداد الهى و پيروزى نمايان شد». آرى آن سياهى، ابر سياه نبود بلكه انبوهى از پرندگان بودند كه از سوى پروردگار براى نابودى سپاه ابرهه مأموريّت داشتند. ---------- [۱]: عبدالمطلّب ابن هاشم ابن عبد مناف بزرگ خاندان قريش در زمان جاهليّت و از بزرگان عرب بود. وى مردى عظيم الشأن و رفيع المنزله و داراى صفات حميده و مشهور به اعمال پسنديده بود. او جدّ پدرى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و على بن ابيطالب عليه السلام بود. در روضة الصفا آمده كه به هنگام تولد موهايى سفيد بر سر داشت بدين جهت او را شيبه خواندند. پسرانش حارث، ابوطالب، زبير، حمزه، ابولهب، غيداق، مقوم، ضرار، عباس، قشم، عبدالكعبة، حجل، عبداللَّه، ودخترانش صفيه، عاتكه، بيضاء، بره، ميمه و اروى نام داشتند (لغتنامه دهخدا، ج ۳۲، ص ۸۲). [۱]: تفسير البرهان، ج ۵، ص ۷۶۰. [۲]: تفسير نمونه، ج ۲۷، ص ۳۳۳. ➯@Bshmk33