🇮🇷
#پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :7⃣4⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
نگهبانها عکس امام خمینی را سیبل قرار دادند و گفتند در مسابقه دارت باید به طرف عکس رهبرتان نشانهگیری کنید!
برای قسمتهای مختلف عکس حضرت امام امتیازاتی مشخص کرده بودند.چشم و پیشانی و عمامه ده امتیاز، چانه و گونه هشت امتیاز، محاسن شش امتیاز و خود عکس چهار امتیاز!
پیشنهاد برگزاری این مسابقه را شفیق عاصم، افسر بعثی بخش توجیه سیاسی،داده بود.هربار که میآمد نقشه پلیدی در سر داشت.طرح اعدامهای مصنوعی فکر خودش بود. هر چند وقت یکبار یکی از اسرا را بیرون کمپ میبرد، کنار دیوار قرار میداد و یا به پایه برق و ستون پرچم عراق میبست،چند نظامی با اسلحه میآمدند و به اسیر میگفتند قرار است اعدام شوی.یک بار این بلا را به سر من هم آورد.آن روز وقتی بهم گفت: «دستور صدام است که نیروهای واحد اطلاعات و عملیات رو اعدام کنیم.» واقعا باورم شده بود که اعدام میشوم!
وقتی موضوع این مسابقه مطرح شد،بچهها اعتراض کردند. مقاومت و غیرت بچهها، عراقیها را عصبانی کرد. ولید و ماجد به خشونت متوسل شدند.بچهها حاضر نشدند در مسابقه شرکت کنند.عکس امام دست حامد بود.عکس را روی کارتن چسبانده بودند.ولید به من پیله کرده بود که در این مسابقات شرکت کنم.به ولید گفتم: «تو خط مقدم به خاطر اینکه حاضر نشدم به امامم توهین کنم، با اینکه پایم قطع بود و فقط به یه تکه پوست و رگ وصل بود، افسر شما دو گلوله به هردو پایم شلیک کرد، تو میگی به طرف عکس رهبرم نشانهگیری کنم؟! به خدا اگه بمیرم این کار رو نمیکنم.»گفت: «پس باید سر خودتو به جای عکس خمینی نشانهگیری کرد.» گفتم: «سر من فدای یه تار موی امام.» اینجا بود که با کابل و لگد به افتاد به جانم.
بعد از اینکه با مقاومت بچهها مواجه شدند یک قدم عقبنشینی کردند و تصمیم گرفتند خودشان در این مسابقه شرکت کنند.
داشتم وارد بازداشتگاه میشم که یکدفعه به زمین افتادم.از درد آرنجم، چشمانم سیاهی رفت.سر چرخاندم ببینم چه کسی عصایم را از زیر بغلم کشید.حامد بود. او در حالی که عاصبم کابلش شده بود، با فحش و ناسزا به سر و کمر اسرا میکوبید و از بچهها میخواست صف توالت را خلوت کنند.وقتی میدیدم حامد با عصایم به بچهها میکوبد، سختم بود.
دست نوشته ها و اطلاعات مهمی در عصایم جاسازی کرده بودم. آنها را درآوردم و لابهلای متکای ابری جاسازی کردم و به اتاق سرنگهبان رفتم.سعد آنجا بود.به سعد گفتم: «حامد با این عصا بچهها رو میزنه، حقیقتش رو بخواید من عصایی رو که شما باهاش بچهها رو میزنین، نمیخوامش.من از دوستانم خجالت میکشم با این عصا راه برم!»
- اگه خجالت میکشی باهاش راه نرو!
- باهاش راه نمیرم، پا ندارم دست که دارم!
عصایم را با ناراحتی زمین گذاشتم و نشسته با کمک دستهایم از اتاق سرنگهبان بیرون آمدم.یک لنگه دمپاییام کفش دست چپم بود.با اینکه زندگی در شلوغی بدون عصا برایم سخت بود، اما راضی بودم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌷
@byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆