🇮🇷
#پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :4⃣5⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
روز قبل ولید بهم فحشهای رکیکی داده بود. ظهر که سروان خلیل برای بازدید وارد اردوگاه شد، از ولید شکایت کردم. بیش از حد دلم گرفته بود. از سروان خلیل خواستم مرا به سوله دیگری بفرستد. گفتم دلم میخواهد جایی بروم که ولید نباشد. دوست داشتم در سوله سه با سید فاضل فضلیان و یا در سوله چهار با منصور مظاهری و همشهریهایم باشم. گاهی اوقات منصور به همراه بچههای گچساران پشت سیم خاردار میآمدند تا مرا ببینند. همه همشهریهایم که منصور لیدر آنها بود، سوله چهار بودند. بچههای دوست داشتنی و شوخی بودند؛ ارتشی بودند اما روحیه بسیجی داشتند.
سروان خلیل به ولید تذکر داده بود. این را از علی جارالله فهمیدم. سروان به ولید گفته بود: با ناصر سلیمان کاری نداشته باش! اولین باری بود که از ولید شکایت میکردم. وقتی ملحق بودم، بارها تصمیم گرفتم از او شکایت کنم، به عاقبتش که فکر میکرد، پشیمان میشدم. دلم میخواست وقتی از او شکایت میکنم، سروان مثل عیسی نگهبان سودانی او را جای دیگری میفرستاد. ولید بعثی بود. پشتش پر بود. شفیق عاصم افسر بخش توجیه سیاسی اردوگاه از فامیلهای ولید بود. این موضوع را از سامی شنیده بودم.
بعد از ظهر وقتی داشتم وضو میگرفتم. ولید صدایم زد. کنارش حاضر شدم. قبل از هر حرکتی چشم به چشمم دوخت. در نگاهش کینه و غضب موج میزد. منتظر بودم ببینم چه میکند؟ نمیتوانستم بدون اجازهاش وارد سوله شوم. بچهها که داشتند برای آمار وارد سوله میشدند، ولید سیلی محکمی به صورتم زد و با لگد پرتم کرد. به زمین که افتادم، حمید زارع زاده بلندم کرد. محمدکاظم بابایی که کتک خوردن مرا شاهد بود، به ولید گفت: این سید، معلول، جد داره، چرا باهاش اینطوری رفتار میکنی؟!
چون افتاده بودم، حالم گرفته بود. وقتی خواستم وارد سوله شوم، ولید صدایم زد و گفت:
ـ شکایت منو به فرمانده اردوگاه میکنی! اگر جرأت داری یه بار دیگه از من شکایت کن، پدرتو در میارم!
به حکیم خلیفان که حرفهایمان را ترجمه میکرد، گفتم:
ـ بهش بگو، من یه بار از تو به سروان خلیل شکایت کردم، نتیجهاش این شد که زیر گوشم بزنی. اگه تو این اردوگاه این یکی پامو هم قطع کنی، دیگه به خلیل از تو شکایت نمیکنم، اما مطمئن باش شکایت تو رو به یک کسی میکنم که بزندت، اگه من جد دارم جدم تو رو میزنه، اگه نزدت جد ندارم!
حکیم که خودش از این کار ولید ناراحت بود، حرفم را برایش ترجمنه کرد. تا آن روز اتفاق نیفتاده بود، از ته قلب اینطوری کسی را نفرین کنم. چندمین بارش بود که پرتم میکرد. این بار در حضور خیلیها این کار را کرده بود. دفعه قبل بیرون کمپ تنبیهم کرده بود. امروز خیلی دلم شکست.
مدتها بعد که ولید به مرخصی رفت، وقتی از مرخصی برگشت، دست راستش گچ گرفته بود و به گردنش آویزان بود. خودش چیزی نمیگفت. اما دکتر مؤید گفت: ولید با ماشین شخصیاش که تویوتای سواری بود، در اتوبان بصره ـ العماره تصادف کرد. دست راستش از آرنج شکست بعد از یک هفته مرخصی استعلاجی وارد اردوگاه شد و فورا از فاضل ارشد سوله سراغم را گرفت. زیر سایبان غربی سوله نشسته بودم که کنارم حاضر شد و گفت: ها! ناصر، استخباراتی، تو منو نفرین کردی، من هم تصادف کردم!
فکر کردم الآن بخاطر تصادفی که کرده با کابل به سرم بکوبد. از اینکه کتکم نزد خوشحال شدم. آن روزها فکر میکردم شاید تغییری در رفتارش به وجود آید ولی روزهای بعد فهمیدم ولید آدمی نیست که به خودش بیاید و عوض شود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌷
@byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆