🇮🇷 🇮🇷 ✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی ‌● ●نویسنده :مجیدخادم . سوار هواپیما شد ۴۰ نفر بیشتر پاسدار و چند تایی هم بسیجی فرهاد در میانشان آرام نشسته داخل c130مثل اتوبوس است. از باند کوتاه پایگاه هوایی که بلند می شود همه صلوات می فرستند. و بعد هم زیارت عاشورا با صوت نکن با سوز می خوانند تا آسمان اهواز. انگار می‌خواهند بروند کربلا. صدای باز شدن چرخ های هواپیما می پیچد .چندتاشان که بچه سال ترند دسته های صندلی را محکم گرفته اند و پشت شان را فشار می‌دهند به صندلی، فقط فرود. وقتی c130به باند نزدیک می شود در لحظه از پنجره های گرد و کوچک دو طرف در فاصله‌ای دور ساختمانها با سرعت از دو طرفش آن جریان پیدا می کند ناگهان سر هواپیما دوباره بلند می‌شود و توی صندلی ها بیشتر فرو می‌روند و از روی باند می‌گیرند آنها که فهمیدند چه شده همه می کنند. فرهاد کمربندش را باز می کند و به سمت کابین خلبان می‌رود کسی جلویش را نمی‌گیرد وارد کابین می شود _ برادر چرا فرود نیامدیم ؟دارید چیکار میکنید؟ _دستور دادن نشینیم باید برگردیم. _کجا برگردیم؟ برای چی؟ کی دستور داده؟ _خبر دادن هواپیماهای عراقی دارند میان برای بمباران فرودگاه اگر بشینیم.. _یعنی چی ؟هر طور شده باید بشینیم هنوز که نیومدن. _نمیشه جناب میشیم نقطه هدف بچه بازی که نیست. می زنندمون. _خوب بزنن. خلبان که تمام مدت به جلو خیره بود نگاهش را با تعجب به سمت فرهاد برمی گرداند. _ما هم برای همین اومدیم .ما اومدیم بزننمون. اومدیم بجنگیم. _بجنگین یا خودکشی کنین؟ همین الان هم وسط جنگیم. اینجا یا تو منطقه چه فرقی داره ؟سریع برگرد. _نمیشه آقا.. فرهاد سرش را به صورت خلبان نزدیک می‌کند و آرام و شمرده می گوید: _ببین برادر دستور نظامی را که متوجه میشی. الان من اینجا فرمانده ام میگم برگرد بشین. _ولی... _کار داریم .مهمه. جون ما اصلا مهم نیست. متوجهی؟! _ولی توقف کامل نمی کنم روباند سرعت که کامل کم شد باید بپرید پایین؟ _میشه؟ _در ک باز شد تا با یه متر و یک متر و نیم بیشتر فاصله نیست. فرهاد نگاهی به بیرون انداخت و داشت به فکر می‌کرد خلبان پوزخندی زد و گفت: _زیاد مشکل نیست شما نظامی هستید دیگه فرمانده !برای این جور مواقع آموزش دیدین. نه؟! فرهاد تند برگشت روی صورت خلبان ثانیه نگاه کرد و بعد لبخندی زد و گفت: _یا علی برادر فقط زود باش. چند دقیقه بعد هواپیما باز در حال فرود بود صدای برج مراقبت از توی بیسیم هشدار می‌داد خلبان جواب نمی‌داد. لاستیک ها که رسیدن به آسفالت با هواپیما تکان شدیدی خورد و یکی از پاسدارها با صورت کف هواپیما افتاد. دو نفر دیگر سریع بلندش کردم فرهاد با یکی دو جمله همه را توجیه کرده بود گرفته بودم پشت درها . باز که شد هنوز سرعت هواپیما زیاد بود.فرهاد توی دهانه در ایستاده بود و باد ریش و سبیل پریشان شده اش را میلرزاند کمک خلبان که علامت داد اول از همه و پرید پایین.به سختی تعادل را روی وانت حفظ کرد و چند قدمی پشت هواپیما دوید تا زمین خورد. ادامه دارد..✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆