😊 لبخند شهدایی 😊 قلیه‌پیتو پاشید پاشید که قلیه‌پیتو رسید. این را اکبر کاراته گفت و قابلمه را گذاشت زمین. حاج مسلم گفت: قلیه‌پیتو نه. جغوربغور. اکبر کاراته گفت: بلند شید برادرا بلند شید نمازتونو بخونید که قلیه‌پیتو رسید. بعد دستی به شکمش کشید و گفت: ُمردم از گشنگی! قابلمه را برداشت. نفس عمیقی کشید و گفت: به‌‌به چه قلیه‌پیتویی. پیرمرادی از لای پتو آمد بیرون. خمیازه‌ای کشید و گفت: قلیه‌پیتو چیه؟ اکبر کاراته گفت: جگر، سیب‌زمینی و آب. حاج مسلم، گفت: قابلمه رو بذار اون‌جا اون کنار. اکبر کاراته قابلمه را گذاشت کنار سنگر و آمد عقب. همه بیدار شدند و با هم دست کشیدند به شکمشون و گفتند: به‌به چه غذایی! داشتند حرف می‌زدند که پیرمرادی داد زد: موش! موش! اکبر کاراته سر برگرداند. موش ایستاده بود روی تخته‌ای، بالای قابلمه‌ی جگر. حاج مسلم گفت: تکون نخور! اکبر کاراته جیغی زد و گفت: برو گم شو موش! پیرمرادی گفت: مواظب باش! در این حال، کسی آمد داخل سنگر. موش ترسید و خواست برود بالا، که نتوانست. لیز خورد و آمد طرف پایین. اکبر کاراته دوید طرفش. خواست بگیردش. موش سرازیر شد طرف قابلمه. اکبر کاراته دست دراز کرد و رفت جلو. خواست بگیرداش که پاهایش در هم پیچ خورد و اول موش و بعد اکبر کاراته افتاد داخل قابلمه. همه با هم گفتیم: اَاَاَه! 🌷 @byadshohada 🌷