🕰 چند دقیقه بعد صدف زنگ زد و گفت که در مسیر محل کار و خانه‌شان می‌خواهد سری هم به من بزند. –صدف جان هر چی فکر می‌کنم خونه‌ی ما توی مسیرت نیستا.نوچ نوچی‌کرد و گفت: –رفیقم رفیقای قدیم میخوای نیام؟ –اتفاقا بیا بریم بیرون یه هوایی بخوریم. –نه بابا بیرون چیکار داریم، همونجا تو خونتون خوبه دیگه. –صدف تو مطمئنی واسه دیدن من میای؟مکثی کرد و پرسید: –وا! پس واسه دیدن کی میام؟ –مامانم و امیر محسن. –خب اونام هستن. برای دیدن همتون میام. –صدف مشکوک میزنیا. از حرفم به هول و ولا افتاد و آسمان ریسمان بافت.سکوت کردم. کمی مِن و مِن کرد و بعد ادامه داد: –راستش حرفهای امیر محسن خیلی روم تاثیر میزاره. ماشالا با اطلاعاته، خوش صحبتم هست. الانم چندتا سوال دارم میخوام ازش بپرسم. –صدف من از این حرف زدن و دیدارها می‌ترسم. نکنه یه وقت... حرفم را نصفه گذاشتم. –یه وقت چی؟ –خودت میدونی چی؟ – اُسوه خیلی وقته می‌خواستم یه چیزی بهت بگم. –چی؟ –چیزه...چطوری بگم؟ من...من... –تو چی؟ بگو دیگه جون به لبم کردی. –من به امیر‌محسن فکر می‌کنم. گنگ پرسیدم: –بهش فکر می‌کنی؟ یعنی چی؟ فکر کردن که کار خوبیه. –ای بابا تو چرا نمی‌گیری؟هین بلندی کشیدم. –چی گفتی؟ تو، تو، یعنی تو دوسش داری؟ فریاد زدم. –با توام صدف؟ –چرا داد میزنی؟ –چرا داد میزنم؟ صدف تو شرایط امیرمحسن رو نمی‌بینی؟ –یه جوری برخورد می‌کنی انگار گناه کبیره انجام دادم. –چه ربطی داره. مگه الکیه، اصلا می‌فهمی... حرفم را برید. –همه چی رو خیلی خوب می‌دونم. همه‌ی شرایطی که من دلم می‌خواد همسر آیندم داشته باشه رو اون داره. فهمیده نیست که هست. صبور نیست که هست. کار نداره که داره. حرفهای قشنگ نمیزنه که میزنه. مهربون و با محبتم که هست، مگه یه دختر چه انتظاری از همسر آیندش داره؟از حرفش خنده‌ام گرفت. –همسر آینده؟ صدف جان خیلی تند رفتیا، اونوقت این همه اطلاعات رو یهو چطوری به دست آوردی؟من تازه می‌خواستم بگم زیاد با هم حشر و نشر نداشته باشید یه وقت...فوری گفت: –دیر گفتی اُسوه، من دوسش دارم. – صدف چرا خودت رو زدی به اون راه. چشم‌های برادر من... –خودم میشم چشم‌هاش، این موضوع اصلا برام مهم نیست. –چی میگی صدف؟ اینطورا هم که تو میگی نیست، خیلی مشکلات داره،خانوادت چی میشن؟ –من با مادرم صحبت کردم که با پدرم در میون بزاره، من مطمئنم اگه اونا امیرمحسن رو ببینن و باهاش حرف بزنن نظر من رو تایید می‌کنن. در ضمن امیر‌محسن خودش همه‌ی مشکلات رو برام توضیح داده، من کاملا متوجه هستم که چیکار می‌کنم.مبهوت به حرفهایش گوش می‌کردم. –شما با هم در این مورد حرف زدید؟ آرام گفت: –اهوم. با هم بیرون رفتیم و حرف زدیم. البته به در خواست من. اون هنوزم مخالفه، اتفاقا می‌خواستم همین روزا بهت بگم. ولی دیدم خیلی درگیری، گفتم صبر کنم تا یه کم سرت خلوت بشه و موقعیتش پیش بیاد. –صدف تو جو گیر شدی. یادته پارسال خواستگار به اون خوبی داشتی همه‌ی شرایطش خوب بود فقط ده سال از تو بزرگتر بود قبولش نکردی گفتی مردم میگن ازدواج نکرد نکرد آخرش رفت با یه پیرمرد ازدواج کرد. –پارسال رو ول کن اُسوه، اون موقع کم عقل بودم که حرف مردم برام مهم بود. الان به کارم ایمان دارم، حرف مردمم برام بی‌اهمیته.حرصم گرفته بود. –آخه مگه میشه آدم یهو اینقدر عوض بشه اونم اینقدر زیرپوستی؟ جالبه که نه تو نه امیر محسن یه کلمه به من نگفتید. با ناراحتی تماس را قطع کردم. تاملی کردم و بعد به طرف گوشه‌ی دنج امیر محسن در سالن رفتم.روی کاناپه دراز کشیده بود و دستش را روی موبایلش سُر می‌داد. بالای سرش ایستادم و هندزفری را از گوشش درآوردم و روی گوشم گذاشتم، گوینده تند تند مطلبی را که امیر‌محسن سرچ کرده بود را می‌خواند. موضوع جستجویش در مورد رستورانداری و این چیز‌ها بود.هندزفری را پرت کردم وطلبکار گفتم: –آره دیگه، دیگه داری عیال‌وار میشی، باید دنبال کسب درآمد بیشتر باشی. منم اینجا هویجم چه ارزشی برات دارم. بلند شد نشست.با ابروهای بالا رفته گفت: –چی میگی تو؟کنارش نشستم. –من باید از صدف ماجرای شما رو بشنوم.امیر محسن اشاره‌ایی به آشپزخانه که مادر در حال کار بود کرد و گفت: –هیس، چه ماجرایی؟ من به اونم گفتم، به توام میگم، هیچ ماجرایی نیست، اون واسه خودش بزرگش میکنه.اخم کردم. –یعنی میخوای بگی بهش علاقه نداری؟ نفسش را بیرون داد و حرفی نزد.آرامتر گفتم: –اون که معلومه عاشقته و تازه بریده و دوخته، بعد بغض کردم. –انگار مد شده کلا پسرا کلاس بزارن و دخترا...حرفم را برید. 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆