مرد روی پشت بام دارالاماره ایستاده است. پاهایش نمی‌لرزد، استوار و محکم پا بر لبه پشت‌بام می‌گذارد اما در چشمانش دلواپسی هویداست. رو به افق می‌کند و لب میزند:" کوفه نیا..." مرد قرار است همانجا شهید شود. در اعماق دلش صدایی میگوید:" کاش یکبار دیگر میدیدمت." مرد با دلتنگی برای حسین جان می‌دهد...