در این روز ها‌ که هیچ چیز سرجایش نیست تو بیا و بمان برایم که دل را آرام و قرار نیست چه شده؟چه کرده ای؟ که نبودت با من چنین کرده! نبودت تمام می کند جان را می میرد قلب تا بفهمد تو را چه دردیست که اینگونه در آن بی قرار یست چه هستی تو مگر؟ عشق یا بلای جان؟ مگر میشود آدمی گیرش بی ُافتد؟ مگر میشود دچارش شد و رها شد! از این درد “بی علاج”