سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... سلطان ما رو به سمت اتاق بزرگ برد اتاقی که تقریباً می‌شد گفت اندازه ی مسجد کوچه ی ما بود واقعا خیلی بزرگ بود ...داخل اتاق سفره پهن کرده بودن و همه جور غذا سلطان درست کرده بود  نمیدونم چرا یه لحظه دلم خواست که مادر پدرمم اینجاکنار من باشن..خلاصه ناهاری که سلطان پخته بود واقعا خوشمزه بود..بعد از ناهار حشمت دستمو گرفت و برد قسمت‌های مختلف خونش و بهم نشون داد ته حیاطشون یک طویله ی خیلی بزرگ بود که فکر کنم شصت تا گاو و گوسفند نگه میداشتن..یک آشپزخانه هم ته حیاط بود که اون آشپزخونه هم بزرگ بود کلا فکر کنم خونه ی حشمت اینا بیشتر از هزار متر بود،و در آخر اتاق خودمونو نشون داد یک اتاق دوازده متری که هیچی نداشت نه آشپزخونه نه اتاق خواب فقط یک اتاق بود..صبح که از خواب پا شدم سلطان با یک سینی پر از صبحانه و غذا های که مخصوص روستای خودشان بود وارد اتاق شد ‌سلطان همیشه میخندید خیلی خنده رو بود..سینی رو گذاشت جلوم و گفت بخور عروس‌خانم بخورد که خیلی کار داریم..گفتم سلطان خانم شما خیلی مهربون هستید که برام صبحانه آوردین این وظیفه ی مادرم بود ،ولی متاسفانه خانوادم باهام لج کردن.... ادامه در پارت بعدی 👇