#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد_پنجاه_یک
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
خواهرام شاد بودن داداشام شاد بودن همه چی خیلی خوب بود اون روز حسابی بهمون خوش گذشت و من زن دائمی مرتضی شدم مرتضی همینکه عقد خوانده شد و آقایون رفتن بیرون دست منو گرفت برد وسط و شروع کرد به رقصیدن همه از این کار مرتضی متحیر شده بودن و می خندیدن..ولی من از مادرمو بی بی خجالت میکشیدم که دست مرتضی رو بگیرم وسط مجلس برقصم بی بی ازاونطرف بهم میگفت دختر برو،دستشو بگیر برو برو، اونقدر گفت تا منم پابه پای مرتضی شروع کردم به رقصیدن مادرم یک بسته اسکناس در آورد و به سر من و مرتضی ریخت... بعدش هم آقا جونم به همه شام داد دو تا آشپز آورده بود که حسابی غذاهای خوشمزه ای درست کرده بودن،خلاصه عقد انجام شد ..شب مادرم بچه ها رو با خودش برد تو اتاقش و به من و مرتضی اتاق جداگانه داد خیلی خجالت میکشیدم که پیش آقا جون برم تو اتاق خالی ولی مادرم و بیبی چنان با ذوق نگاهم میکردند که نتونستم پیشنهادشونو رد کنم ..وارد اتاق شدم دیدم مادرم یک لحاف تشک خیلی شیک وسط اتاق پهن کرده و با گل رز هایی که خودش خشک کرده بود وسط تشک برام قلب درست کرده...
ادامه در پارت بعدی 👇