سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... اون شب گذشت صبح شد مادرم با یک سینی که پر از خوشمزه جات بود وارد اتاق شد.من قبل از اینکه صبحانه ام رو بخورم سراغ بچه هامو گرفتم آخه هر شب ما با همدیگه میخوابیدیم ولی اون شب کنار من نبودن باعث دل تنگیم شده بود..زود رفتم و بچه‌هارو که تو خواب بودن رو بوسیدم و دستی به سرشون کشیدم و برگشتم صبحانه اموخوردم ..مرتضی بعد از خوردن صبحانه خداحافظی کرد و رفت ،موقع خداحافظی به مادرم گفت ناهار میام دوست دارم که مثل این صبحانه غذای خوشمزه برام درست کرده باشی که میگن غذای مادر زن یک چیز دیگست،بعد بلندخندید..مادرم خندید و گفت باشه مادر یه غذایی برات میپزم که دستاتم باهاش بخوری..من از اینکه مرتضی اینقدر بدون خجالت حرف میزد خجالت میکشیدم ولی مادرم ذوق خاصی تو چشماش بود خلاصه اون روزا بهترین روزهای زندگیم بود..مرتضی میومد ناهار وشام البته هر روز نمیومد ولی خوب روزهایی هم که میومد مادرم و آقاجون حسابی تحویلش می‌گرفتند حدود سه هفته بعد مرتضی آمد و گفت باید بره تهران تا الان هم که نرفته کلی از کارهاش عقب افتاده .. ادامه در پارت بعدی 👇