سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... مادرم خیلی ناراحت شد گفت وقتی تو توی اون روستا بودی سلطان همه چی برامون فراهم می‌کرد تا ما یک لحظه بتونیم تو رو ببینیم خدا براش آرامش بیاره ..خلاصه مرتضی بعد از یکی دو روزی رفت یکی دو بار دیگه هم اومد احساس می کردم مرتضی همون مرتضی قبلی نیست فکر و خیالش یه جا نبود باهاش حرف می زدم اما متوجه نمی شد..مجبور می شدم یک سوال و دوباره سه باره بپرسم تا به خودش بیاد و متوجه سوال کردنم بشه وقتی ازش می‌پرسیدم که این چه حالیه می گفت کارام به هم ریخته و حواسم پیش اوناست..ولی من می دونستم که این حواس پرتی فقط به خاطر کارنیست تقریبا هشت ماهه شده بودم و تو اون مدت مرتضی خیلی کمتر از قبل می آمد و به من سر می زد.هی مادرم بهم میگفت فکر نکنید به خاطر این جا موندم بهت میگم تو تا ابد هم تو این خونه بمونی رو سر من جا داری ولی خوب نیست این همه شوهر تو تنها بزاری الان چندین ماه که اومدی ولی حتی یک بار هم به خونه زندگیت سر نزدی ..اگه به من باشه میگم یک بار برو یکی دو روزی بمون بعد دوباره برگرد اینجا زایمان بکن ولی حداقل یکی دوباری برو به شوهرت سر بزن... ادامه در پارت بعدی 👇