اما نگران نباش چون از وقتي دوباره ديدمش ، پشت چشماش عشق رو هم مي تونم ببينم . وقتي اسمت رو به زبون مي ياره. اين سومي خيلي مقدس و با ارزشهو ميتونه تو همه ي سختي ها راه گشا باشه . اما شرط داره و اون حفظ غرورشه. غرورش رو حفظ کن تا ببيني چه کارا که برات نمي کنه . ظاهراً حرفهاي زيبا و به جاي آيناز تموم شده بود . چون ساکت داشت نگام مي کرد . اما من هنوز تشنه ي شنيدن صداي آرامبخشش بودم . وقتي سکوتم طولاني ‌شد‌ یه لنگه ابروشو داد بالا و گفت :چراساکتي؟ گفتم : محو آرامش کلام شما شده بودم . حرفاتون هم آتيش بود هم آب . هم درد بود هم درمان. خوشحالم . خيلي خوشحالم شما اينجايين ..‌. دستاش رو باز کرد و با اين کار ازم خواست برم تو بغلش . بغلش کردم و گفت : من خيلي خوشحالم انتخاب برادرم يکي مثل توه. وقتي مي خواستم از اتاق آيناز برم بيرون گفت : به اين خدمتکارا هم تو هيچي نگو . خودم يه جوري کار رو درستش مي کنم . مي خوام بگم پدر و مادرم چون يه کم مخالف ازدواج تايماز هستن و دلخورن از اين وصلت ،خوش ندارن کسي بهشون تبريک بگه . تا من نگفتم ، باهاشون تماس نگيرين . فکر کنم اينطوري جرأت نمي کنن زنگ بزنن و خبر بدن ! يه مدت مخفي مي کنيم تا ببينيم خدا چي مي خواد. زير لب گفتم : ممنون خا... آيناز خانوم لبخندي زد و گفت : من از تو ممنونم. تو داداش بد اخلاق من رو سربه راه کردي . اين جاي تشکر داره! ‌. **** براي سومين بار مي پرسم : دوشيزه ي مکرمه ، خانوم نقره يوسف خاني ، آيا به بنده وکالت مي دهيد شما رو به عقد و نکاح دائمي آقاي تايماز خانلري دربيارم ؟ آيا وکيلم ؟ عقد انجام شد ...به درخواست من قابله اومده بود... آيناز و تايماز به شدت مخالف بودن اما من در حين اينکه شديداً خجالت مي کشيدم اما اصرار کردم چون نمي خواستم هيچ حرف و حديثي واسه بعد بمونه . با خودم مي گفتم شايد اينا ظاهراً مي گن اعتماد دارن و تو دلشون مي خوان از پاک بودن دختري که پدر و مادري بالاسرش نيست مطمئن بشن . خدا میدونه چقدر خجالت کشیدم .وقتي زن قابله کِل کشيد و گفت:مبارکه ....هم ازخجالت آب شدم وهم ته دلم خدا رو شکر کردم ... آيناز اومد جلو و يه گردنبد شمايل قشنگ انداخت گردنم و گفت : و خوشبخت بشين الهي . نبينم زن داداشم گرفته باشه ها !!! دختر يه کم بخند ! چرا اينقدر بي حال بغ کرده نشستي ؟ الان اين جماعت مي گن به زور زن تايماز ما شدي ها ! از لحن شوخش که داشت حقايقي رو با شوخي بهم گوشزد مي کرد لبخند کمرنگي نشست رو لبم و براي اينکه نتونه ذهنم رو بخونه گفتم : خجالت مي کشم . اگه بخندم نمي گن دختره چقدر ذوق داره ؟ آيناز گفت : هر چقدر هم ذوق داشته باشي به اين داداش ما نمي رسي . نيگاش کن !!! تايماز گفت : مي شه اين چادر رو برداري؟ مي خوام ببينم مشاطه باهات چيکار کرده ؟ خجالت زده بلند شدم و چادر رو از دورم باز کردم و دوباره نشستم . تا به خودم اومدم ديدم اتاق عقد خاليه . گفتم : اِ اينا کجا رفتن ؟ گفت : چيه ؟ نکنه ناراحتي رفتن ؟ مي خواي صداشون کنم ؟ با گيجي نگاهش کردم . گفت : بي نهايت زيبا و هستي نقره .. تقه ای به در خورد و تایماز سریع و گفت بله .. آقا ، آیناز خانم دستور دادن شام رو آماده کنيم .شام شما رو بيارم اينجا ؟ تايماز گفت : بله . ما اينجا مي خوريم . شام رو در ميون لپ هاي گل انداخته ي من خورديم بعد از شام ، مطرب ، با برادرش که آکارديون مي زد ، مجلس گرمي کردن و مهمانان مجلس کوچيک ما رو به وجد آوردن. مردانه و زنانه جدا بود . دخترهاي جوان و نوجواني که اصلاً نمي شناختمشون ، شادي مي کردن . تايماز هم بين آقايون بود . تا اينکه اومد تو ت خانومها و مردانه جل . تايماز جلو اومد و کلي پول رو سرم به عنوان شاباش ريخت .. آيناز همونجا رو صندليش بود ،دلم آني براي دختر بينوا سوخت . کاش پاهاش خوب ميشد.اگه خوب میشد ازدواج میکرد و خودم مجلسش رو گرم میکردم وقت مهماني تموم شد و همه از من و تايماز خدا حافظي کردن ، تو زمان خيلي کمي ، خونه خالي شد. دلهره اي عجيب به دلم افتاد . پايين پله ها ايستادم