نمي تونستم به فال نيک و به حساب بخشش گناهم بذارم . البته حالا من هم به قدر کفايت به خاطر کاریکه باهام دوسال پیش کرد از دستش عصباني بودم و نمي تونستم به راحتي ببخشمش . از برگشتن مرد مغرور و عصباني مي ترسيدم .خيلي هم مي ترسيدم .دو سال پيش ، بعد از زدن حرفای فخرتاج وقتي فخر تاج ، علاقه من رو ديد،با یه نامه از تایماز خواست براي کمک تو يه موضوع حقوقي به تبريز بياد . مي خواست به این بهونه اون رو بکشونه تبريز تا جريان من و بابک رو بهش بگه . چقدر مضطرب بودم !!! اگه تنفس کردن غير ارادي نبود ، مطمئناً يادم مي رفت نفس بکشم . وقتي از پشت پنجره ي اتاقم ، اون رو بعد از هشت ماه دوري و انتظار ديدم ،حالم بد شد.. از به خودم نهیب میزدم و‌ فکر میکردم تمام مشکلات تموم شده و حالا میتونم در کنارش خوشبخت باشم... اما فقط چند دقيقه بعد تايماز به طرف درشکه برگشت و کمک کرد يه زن ازش پياده بشه. يه زن فرنگي و زیبا!!!!! مطمئناً دیگ قلبی نداشتم،من ديگه هيچي رو نمي تونستم حس کنم . هجوم احساسات مختلف تو يه لحظه داشت منو از پا درمي آورد. حسادت ، ترس ، علاقه،ندامت. باورم نمیشد تايماز کنار يه زن فرنگي؟؟؟ با یاد آوری این صحنه سیل عظیم اشک از چشمام جاری شدن ..بس بود . براي امشبم ...بس بود یادآوری احساسات گذشته . بس بود فکر کردن به مرد بی معرفت ..لحاف پشم شترمو رو سرم کشيدم و سعي کردم بخوابم . ولي مگه مي شد ؟ باز ترس بهم چیره شد . نکنه میخواست برگرده تا بابکم رو ازم بگيره؟ نکنه میخواست بابک رو با خودش ببره تا با اون زن فرنگی زندگی کنه ... نه تايماز اينقدرها هم بي رحم نيست !!!من رو از تنها کسی که تو زندگی دارم جدا نمیکنه ..اون میدونه من بدون بابک میمیرم..بابک تنها دلخوشی من برای ادامه این زندگی بود.... چرا هست !!! وقتي دوسال پیش به هنراه اون زن فرنگی به اینجا اومد و با بي رحمي تمام حتي به صورتم سيلي هم نزد ، سيليي که مي تونست آتيش خشمش رو مهار کنه ، وقتي با قصاوت تمام ،بي اعتنا به من ، به مني که مادر بچش بودم ، به مني که ادعا داشت زماني دوسش داشت، بي تفاوت نگاه کرد و گفت : اِ تو هم که اينجايي نقره. به مني که بارها تو خيالاتم ، صحنه ي رويارويي با تايماز رو به شکل هاي مختلف براي خودم مجسم کرده بودم، بي اعتنا نگاهي کرد و شروع کرد به محبت های زني که با چشمهاي شيشه اي و نگاهي سرد و بي تفاوت داشت به مکالمه ي بي روح و اجباري ما نگاه مي کرد. آره يادم اومد . تايماز مي تونست خيلي بي رحم باشه . وقتي در برابر چشمهاي به اشک نشسته و نگران خاله و دل مچاله شده ی من رو به فخر تاج گفت :بعد از من و فرارم از منزل ،با این زن فرنگی ازدواج کرده و مي خواد دوباره به فرانسه برگرده ..با چشمای اشکی به سمتش رفتم و‌ خواستم حرف بزنم... اما اون فرصت هر گونه دفاع يا حتي اظهار ندامت رو از من گرفت و گفت : تو خيلي وقته تموم شدي نقره.درست از وقتي که پاتو بي اجازه از در اون خونه بيرون گذشتي ، تموم شدي . درست وقتی که منو جلوی خانوادم سکه یه پول کردی و بهم فهموندی ارزش این همه کاری که برات انجام دادم رو نداشتی حالا هم بيشتر از اين خودت رو کوچيک نکن ،من حالا زنی رو که لایق خودمه پیدا کردم و باهاش خوشبختم... حرفای تایماز مثل سیلی که به صورت میخورد دردناک بود .. .هر چند من الکی روش حساب باز کرده بود،اون بچه بانو و خان بود . کمتر از اين انتظار نمي رفت .منم هم به خواسته ي اون و هم به ته مانده ي غرورم احترام گذاشتم و خودم رو ديگه کوچکتر از اوني که شده بودم ، نکردم و همونطور که بي صدا از پله هاي سرسرا پايين اومده بودم ، با بابک عزيزم محو شدم . تايماز داشت به خيال خودش در حقم لطف مي کرد که سايه اش رو از سرم برنمي داشت و طلاقم نمیداد . به عمش گفته بود ، حاضره منو به عنوان يکي از همسرانش بپذيره و براي بچم شناسنامه بگيره و پدري کنه .چقدر سخاوتمند شده بود به خيال خودش. هنوز هم کينم از اسلان به همون قدرت باقي بود و تمام این بدبختی رو از چشم اون میدیدم. مطمئن بودم روزي زهرم رو بهش ميريزم. بايد دوباره نقره يوسف خان از خاکسترش متولد مي شد و نشون مي داد به تايماز ميرزا تقي خان کوچکترين نيازي نداره . همون موقع به خاله پيغام دادم که بهش بگه بچه ي من ، نيازي به سخاوت و مردانگي خان زاده نداره . درضمن خودش وکيله، بهتره بره و غياباً زنش رو طلاق بده . عمه خيلي بهم اصرار کرد که برم التماسش کنم ... .اما من آدم التماس کردن و خودم رو به یکی تحمیل کردن نبودم... زن بيچاره به خيال خودش ،ته چشماي بي تفاوت و نگاه خالي تايماز ، عشق و تحسين به من رو ديده بود. هي مي گفت ؛مرده با رفتنت غرورش پيش خونوادش و حتي خود تو لگد مال شده ، مي خواد اينجوري حفظ ظاهر کنه ...