عمه دست پیرزن رو بوسید و گفت خوش باشین زن عمو جان بعد به سمت ما برگشت و اشاره کرد که جلو بریم. احد از گاری پایین اومد و بعد از این که افسار حیوون رو به درخت بست یکی یکی دست منو طوطی رو گرفت تا از گاری پایین بیایم. زن عمو نگاهی به ما انداخت و گفت ماشاالله صفدر ماشاالله خدا بچه هاتو حفظ کنه یکی از یکی خوشگل تر و با ادب تر ما هم دست زن عمو رو بوسیدیم و بعد از عمه اینا وارد خونه شدیم. خونه های ده با خونه هایی که توی شهر دیده بودم فرق داشت. باغ بزرگی داشت و ساختمان هاش کاهگلی بود. کف حیاط با خاک پر شده بود و همه جا حیاط پر از گیاه هایی که اسمشون رو نمیدونستم بود. درخت های بزرگی توی حیاط سبز شده بود و ته حیاط یه اتاقک کوچیک بود که سر اسبی ازش بیرون بود. کف حیاط مرغ و خروس و اردک ها راه میرفتن و گوشه ی حیاط سگی نشسته بود که برامون دم تکون میداد.زن عمو به کمک دخترک لب ایوون نشست و بعد با دستش به ما تعارف کرد و گفت بفرمایید. احد نگاهی به دختر انداخت و خطاب به طوطی گفت یعنی دخترشه؟ عمه چشم و ابرویی به احد اومد که صداشو پایین بیاره و بعد دوباره به زن عمو لبخندی زد. زن عمو از قدیم ها حرف میزد و اخر هر جمله اش یادش بخیری میگفت. کمی بعد دخترک با سینی چایی برگشت و یکی یکی جلومون گرفت. این بار شوهر عمه نگاهی به قد و بالای دخترک انداخت و گفت ماشاالله زن عمو نوته؟ زن عمو چاییش رو هورتی کشید و گفت دختر کوچیکه طیبه است. شوهر عمه که مشغول خوردن چاییش بود یک دفعه به سرفه افتاد و بعد از این که احد چند باری پشتش زد تا حالش جا بیاد با چشم های پر از تعجب گفت مگه طیبه برگشته ده مگه شهر نبودن؟ زن عمو با بیخیالی جواب داد برگشته پسرم همتون رفتین و برگشتین بلاخره هر کی به اصل خودش برمیگرده.شوهر عمه نگاهی دور و برش انداخت و گفت کجاست اینجاست؟ زن عمو ابروهاشو بالا انداخت و گفت نه پسرم خودش خونه داره اخه اینجا زندگی میکنن دخترش پیش من و اقاجونش میمونه که دست تنها نباشیم اخه ما که دیگه کسیو تو خونه نداریم گاهی پس خودمون بر نمیایم این دختر کمک دستمونه. شوهرعمه سرش رو پاببن انداخت تا نگاهش به نگاه پر از سوال عمه گره نخوره و عجبی زیر لب گفت. همه کنجکاو شده بودن که اون عکس العمل های شوهر عمه برای چی بوده ولی شرایط سوال پرسیدن نبود. بعد از این که چاییمون رو خوردیم زن عمو به فهیمه اشاره ای کرد و گفت پاشو فهیمه جان برو با بچه ها یه گشتی توی باغ بزن البته الان خسته ی راهن میخواین استراحت کنین بعد از ظهر باغ رو ببینین. من و طوطی نگاهی به هم انداختیم و هردومون گفتیم نه خسته نیستیم. شوهر عمه خندید و گفت منم که از دیشب تا حالا لب گاری نشستم و افسار حیوون رو گرفتم اینا که کل مسیر رو خواب بودن. همینطور که دست طوطی رو گرفته بودم دنبال فهیمه راه افتادیم. از مرغ و خروس ها و حتی سگی که کنار حیاط نشسته بود میترسیدم چون تو خونه ی اقاجونم از این چیز ها نبود و هر دفعه یاد حرف احد می افتادم و با هر تکون خوردن اون سگ با وفا از جا میپریدم. فهیمه مارو به سمت اتاقک ته باغ برد و گفت اینجا اغل گوسفندامونه ولی خب حالا نیستن برادرم بردشون چرا کمی با فهیمه تو باغ گشتیم و فهیمه و طوطی بهم کمک کردن که با حیوونا خو بگیرم و اون روز تونستم یه کم به سگ خونه ی زن عمو نزدیک بشم. بعد از کمی گشت و گذار دوباره به سمت اتاقک های خونه برگشتیم. عمه گوشه ای برای خودش نشسته بود و مشخص بود که توی خودشه.از طرفی شوهر عمه حسابی با زن عموش خو گرفته بود و همینطور که به زن عمو خیره بود با هم صحبت میکردن. کنار عمه بتولم نشستم و گوشمو به حرف های زن عمو سپردم. با اب و تاب تعریف میکرد و میگفت خیلی سال پیش بود که از اون خونه های سنگی بیرون اومدیم. نمیدونم تو یادت هست یا نه ولی از اول هم جد تو توی این ده اربابی میکرد و حواسش به همه بود بعد از اون اقاجونت کارهارو به دست گرفت و بعد اقات.بعد از رفتن تو اقات چند سالی بیشتر طاقت نیورد و از دنیا رفت ولی خب اداره ی ده به دست برادرات نیوفتاد و اونو به عموت سپردن اینجای داستان بود که اهی از ته دل کشید وادامه داد خودت خوب میدونی که ما و خان عموت به فکر مال دنیا و این چیز ها نیستیم ولی خب چه کنیم از دست این پسر ها از همون روز اول شروع به غر و لند کردن که این چه وضعیه ما داریم ناسلامتی اقامون ارباب این ده شده چرا ما باید مثل بقیه یه مردم توی این سوراخ موش هایی که از دل کوه در اومده زندگی کنیم و...تا بلاخره تونستن مارو راضی کنن مصالح جفت و جور کنیم و خونه ای پایین کوه بسازیم. شوهر عمه به سمت کوه هایی که از خونه ی زن عمو پیدا بود برگشت و گفت مردم چی گفتن؟ زن عمو گفت نپرس پسرم نپرس. نمیدونی چند بار ما این دیوار های کاهگلی رو ساختیم و هر بار خرابش کردن