#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_شهلا
#پارت_چهارده
روزهای سخت و گرم مرداد ماه پشت سر هم میگذشتن و تمام کشاورزا تو مزرعههاشون مشغول جمعآوری محصول بودن.. پدر و مادر و برادرای کوچیکم از صبح تا غروب آفتاب تو مزرعه بودن و من از صبح تا شب تنها بودم... کارای خونه که تموم میشد میرفتم سراغ قالی بافی تا سرم گرم باشه...
خیلی وقت بود، که کسی بجز ریحانه و نگار در خونمونو نزده بود..اینقدر گوشه گیر شده بودم که حتی دوست نداشتم خواهرامم بیان خونمون...هر وقت دوتاشون میومدن،از دست اذیتای مادر شوهراشون گریه میکردن، اینقدر از زجر و بدبختی که از بعد عروسی من نصیبشون شده بود گفته بودن ،که هر کلمه از اون حرفا مثل مته تو مغزم فرو میرفت..... ریحانه با گوشهی روسریش دماغشو پاک کرد و رو به نگار گفت: کاش منم مثل تو فقط از مادرشوهرم حرفای سرد میشنیدم، مجتبی هر دقیقه شهلا رو میکوبه تو سرم...
نگار استکانای خالی از چای رو گذاشت تو سینی و گفت: نه، خدایش حسن حتی یبارم تا حالا طعنهی شهلا رو به من نزده..
از مجتبی به حدی عصبانی بودم که یه لحظه اومد نوک زبونم تا به ریحانه و نگار بگم خودش چه آدمیه، اما دهنمو بستم تا یه حرف دیگه درست نکنم...
مادرم خسته، با دست و پای خاکی از مزرعه اومد خونه.هیچ وقت زودتر از پدرم برنمیگشت و همه تعجب کردیم. شلنگ آب تو حیاط و باز کرد و دست و پاشو شست و خاک لباساشو تکوند.
از پلههای ایوون اومد بالا، هر پله که میومد بالا یه آخ میگفت... زانوهاش درد میکرد.. اما ناراحتی از سر و روش میبارید ،معلوم نبود دوباره کی چی گفته بود.
نگار تو چشماش نگاه کرد، ابروهاش تو هم کشیده شد و از مادر پرسید: چی شده ننه خستهای؟
مادرم همونجا تو ایوون کنار نردههای رنگ و رو رفته نشست و سر شو به نرده تکیه داد و چشماشو بست. آهی از ته دل کشید و با صدایی که غم ازش میبارید گفت: اگه بهتون بگم عموتون چیکار کرده از تعجب خشکتون میزنه...
سه تامون با رنگای پریده نشستیم دور مادرم... حتما خبر بدی بود که مادرم اونجوری ناراحت، با بغض در مورد عمو حرف میزد.
مادرم چشماش و باز کرد.. تو چشماش قطره اشک بود که بزور خودشو نگه داشته بود تا نباره... ریحانه پاشد و یه لیوان آب برای مادرم آورد و گفت: ننه یکم آب بخور، بزار بغضت بره پایین.. قربون چشات...
مادرم یه قلپ آب خورد و رو به من که دهنم خشک شده بود کرد: عمو محمدت رفته پیش عباد...
هر سه تامون دهنمون باز مونده بود... چشمام حیرت زده ، از حدقه در حال بیرون زدن بود.دهنم قفل شده بود و نمیتونستم چیزی بپرسم...نگار و ریحانه به هم نگاه کردن و همزمان با هم، دهن باز کردن تا سوالی که تو ذهن سه تامون نقش بسته بود رو از مادرم بپرسن
ریحانه بجای من پرسید: ننه، مطمئنی؟ کی گفت....
ننه نفس عمیقی کشید و چهار زانو نشست... سرشو تکون داد و گفت: من سر زمین با رحیم مشغول کار بودم...
کبری زن تقی که هیچ وقت سراغی از من نمیگرفت... من و صدا کرد و گفت: مریم بیا.... داس و انداختم رو زمین و رفتم تا ببینم چی میگه دستمو گرفت و منو کشید سمت خرمنهای گندم تا از چشم رحیم دور باشم..... اون فامیل نزدیک زرین بود و از اینکه با من کار داشت تعجب کرده بودم...
کبری یکم من من کرد و بالاخره دهن باز کرد: راستش امروز رفته بودم محمود اباد خونه ی زرین... میدونی که زرین ،دختر عمهی منه...
اخمامو تو هم کردمو گفتم: منو صدا کردی که بگی رفتی خونه ی اون آدم...
کبری دستشو زد به کمرشو رو کردبه من: نه، میخواستم چیزه دیگه ای بگم، اما مثل اینکه توپت خیلی پره... اصلا ولش کن به من چه مربوطه که بگم،برادرشوهرت رفته التماس عباد..
دستام سست شد و زانوهام لرزید و روی زمین ولو شدم...
کبری خودشو جمع و جور کرد و گفت: ای وای ،چرا اینجوری شدی ... کاش لال میشدم و چیزی نمیگفتم... دستشو دراز کرد تا از روی زمین بلندم کنه... آرنجشو چسبیدم و همونطور که هنوز جمع و جور نشده بودم گفتم: تو رو خدا درست و حسابی بگو کدوم برادر شوهرم رفته پیش عباد، چرا رفته... برای چی التماس کرده...
انگار به پدرم برق وصل کردن، از بهت کاری که عمو محمد کرده بود حتی پلکم نمیزد... بلند شروع کرد به نفس کشیدن مثل اینکه نفساش کم میومد...
نگار یه لیوان آب دستش داد و با صدای لرزون گفت: دردت تو سرم آقا جان... تو رو خدا خودتو ناراحت نکن...
پدر تو چشمای نگار نگاه کرد، بیچاره و داغون گفت: من چه کنم از دست این جماعت نادون ...یهو
بلند هوار کشید: جواد برو دنبال محمد، بگو آب دستشه بذاره زمین و بیاد اینجا... بگو من مردم... بگو خونه خراب شدم... بعد به جواد که داشت از ترس غضب آقا جان میلرزید و میخکوب شده بود غرید: بررررررو دیگه..
جواد مثل فشنگ دوید..
مادرم به ریحانه و نگار گفت: دست شوهر و بچههاتونو بگیرید و برید خونتون..نمیخوام اگه رحیم به محمد بیحرمتی کرد،شماها اینجا باشین..