#برشی_ازیک_زندگی
#سرگذشت_شهلا
#پارت_بیست_شش
البته اونا انقدر بد هستن که چشمم آب نمیخوره با ما بیان، خودشون میدونن اونجوری آبروی عباد میره...
شام خوردیم، همه چیز خوب بود به جز نگاههای مجتبی... ازش میترسیدم و مثل روز برام روشن بود که مصیبت بعدی من اگه میتونستم از هفت خان دکتر و زنای فوضول ده گذر کنم ،تازه با مجتبی شروع میشد...
مادر با پدرم صحبت کرده بود و برای طایفهی عباد پیغام فرستاد تا چند نفر و بفرستن تا بیان با ما بریم شهر پیش دکتر ،اما مادرشوهرم با پررویی تمام گفته بود، ما کاری به دخترتون نداریم.. همین روزا منتظر حکم طلاق باشن که میاد در خونشون...
مادرم با شنیدن این حرفا گفت: حالا ببینن من میرم ادعای حیثیت میکنم، باید اون زن و عباد رو هم بندازم پشت میلههای زندان، پیش محمد...
استرس تمام وجودمو در برگرفته بود..
مادرم با زنای بزرگ طایفه صلاح و مشورت کرد و قرار شد ما با زن دایی زیور و زن عمو رضا با چهار تا از زنای روستا و طایفه همراه من و پدرم و عمو رضا راهی شهر بشیم...
شب تا صبح از استرس خوابم نمیبرد و فقط میخواستم فردا زود بیاد و بره..اما ساعت اصلا جلو نمیرفت و انگار بهش یه سنگ بزرگ آویزون بود...
بالاخره صبح شد...از پدرم خجالت میکشیدم، از اینکه باید به چه عنوانی از روستا میرفتیم بیرون و اینکه همه میدونستن که ما برای چه کاری داریم میریم شهر...
تو روستای ما من اولین دختری بودم که یه دکتر زنان می رفت....
عمو رضا، با مادرم صحبت کرد و باهاش همراه شد تا بریم دکتر ... مادرم دلش گرم شد و گفت: من نمیذارم همینطوری آبروی دخترم بره.... حالا که همچین امکانی هست و دکتر میتونه حرفای دخترم رو تایید کنه و آبروی طایفمونو بخره چرا این کار رو نکنم...
+ زنداداش همه دارن در مورد کاری که تو میخوای بکنی حرف میزنن ...
عمو رضا یکم رفت تو فکر و گفت: خدا میدونه که من خیلی با محمد حرف زدم تا دست از افکارش برداره...
مادرم گفت: من کاری ندارم کی چی میگه، اگه محمد میذاشت من زودتر این کار انجام بدم، اون اتفاق نمیافتاد و الان تو زندان نبود، ما حتی اگه شهلا رو شهر نبریم هم، مردم حرف میزنن و میگن چرا دخترشونو نبردن دکتر تا حرف و حدیثا در مورد دخترشون بخوابه ...
عمو رضا دستی به ریشش کشید و گفت: تو درست میگی زن داداش.. در دروازه رو میشه بست اما دهن مردمو نمیشه بست. میریم، ایشالا که رو سفید برمیگردیم...
پدرم مینیبوسی که کرایه کرده بود رو جلوی در حیاط چند دقیقه معطل کرد.
همهی کسایی که قرار بود با ما بیان شهر اومدن و تو مینیبوس نشستن..
از شرم و خجالت آب شدم.. هر دقیقه از خدا میخواستم منو ببره پیش خودش.. نگاه زنایی که تو مینیبوس نشسته بودن اینقدر روم سنگین بود که حد نداشت...
تمام مدت از شیشه به بیرون نگاه میکردم تا چشمم بهشون نیوفته...
هیچ منظرهای یادم نمیاد چون اصلا چیزی نگار نمیکردم....
هر چقدر به شهر نزدیکتر میشدیم قلبم تندتر میزد، از استرس پوست لبمو کنده بودم و از درد سوزشش لبمو مکیدم... مادرم زد روی شونمو گفت: شهلا چادرت و درست کن دخترم رسیدیم....
.تمام دلگرمیم مادرم بود.. با چشمهاش بهم انرژی میداد و آرومم میکرد.. راننده ماشینو زیر سایه نگه داشت و به پدرم گفت: من همینجا میمونم تا شما برگردین. از ماشین پشت سر هم پیاده شدیم صدای قلب ترسیده و بیچارهام گروپ گروپ تو گوشم بود، رنگم از ترس به شدت پریده بود. مادرم چادر رنگی که سرش بود و با دندونش نگه داشت،دستمو فشار داد و گفت: تو دختر منی، مثل مادرت نترس و شجاع باش.
پدرم زودتر از ما رفت توی بیمارستان و پرسید کجا باید بریم، با دست به ما اشاره کرد و ما به اون سمت حرکت کردیم...همه به ما که گروهی حرکت میکردیم، با تعجب نگاه میکردن...رفتیم تو یه سالن بزرگ که چند تا اتاق توش بود. یه خانوم زیبا که یه روپوش سفید و مقنعهی سرمهای سرش بود... پشت یه میز که کنار در یکی از اتاقا بود نشسته بود ..با دیدن جمعیت ما گفت: پیش کدوم دکتر میخواین برین؟
مادرم گفت: میخوام دخترمو ببرم پیش دکتر زنان...
خانومه به من نگاه کرد و گفت: شما دخترشون هستین؟
سرمو پایین انداختم و از خجالت چیزی نگفتم...دوباره رو کرد به مادرمو گفت: مشکل دخترتون چیه؟
مادرم کل ماجرا رو براش توضیح داد.. خانومه به ما اشاره کرد که روی صندلیهای تو سالن بشینیم و بعد رو به مادرم گفت: اجازه بدین من با دکتر صحبت کنم... چند دقیقه طول کشید تا از تو اتاق دکتر اومد بیرون ... به من اشاره کرد تا برم تو.. از ترس به مادرم نگاه کردم..
مادرم، نزدیک خانومه شد و گفت: حتما باید چند نفر باهاش بیان تو..
خانومه گفت: باشه ولی خانوم دکتر گفتن فقط سه نفر بیان تو... مادرم گفت: من خودم نمیام.. شهلا با زنعمو و زن داییش با یکی از شماها برید
پیش دکتر...