#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_سی_نه
سلام اسم هوراست...
دوست نداشتم برگردم خونه ی بابام فرداش که رفتم شرکت نزدیک ظهر رضا امد از دور یه سلام کردرفت..تومحل کارخیلی رسمی باهم رفتار میکردیم موقع ناهارگوشیم زنگ خورد صاحبخونه بودداشتم باهاش حرف میزدم و ازش وقت میخواستم که رضاامدتواشپزخونه،،وقتی قطع کردم گفت باکی حرف میزدی گفتم صاحبخونه
گفت صاحبخونه واسه چی..گفتم عروسی پسرش نزدیکه میگه خیلی زودبایدخونه روخالی کنی نمیدونم چکارکنم،رضاگفت اصلانگران نباش خودم برات یه خونه ی خوب پیدامیکنم..یک هفته ای گذشت رضانزدیک شرکت برام یه اپارتمان نقلی رهن کردواقعاخونه ی خوبی بودولی به محله ی مامانم ایناخیلی دوربود..گفتم چراتوهمون محل خونه نگرفتی گفت اونجاهمه مارومیشناختن واگرزیادرفت امدکنیم بهمون شک میکنن اینجاراحتیم منم ازشرکت میتونم راحت بیام بهت سربزنم..رضا گفت اگر هم احیانا مادر یا پدرت حرفی زدن بگومیخواستم به محل کارم نزدیک باشم..خلاصه خاله ام ومامانم فهمیدن من میخوام جابجاکنم وهردوتاشون گفتن کلیدروبده به ماوقتی نیستی بریم وسایلت روجمع کنیم...
ادامه در پارت بعدی 👇