#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_چهل_یک
سلام اسم هوراست...
ازشرکت بارضارفته بودیم خونم داشتیم استراحت میکردیم زنگ اپارتمان به صدادرامدفکرکردم یکی ازهمسایه هاست وچیزی لازم داره میخواستم بدون نگاه کردن ازچشمی دربازکنم اماپشیمون شدم اول ازچشمی نگاه کردم دیدم خاله ام پشت دراپارتمان،،از ترس تمام بدنم شروع کردبه لرزیدن اخه مواقعی که رضامیومدپیش من به خاله ام میگفت اضافه کارم..رضا رو مبل لم داده بودچای میخورد...میخوردبرگشتم نگاهش کردم متوجه حالم شدتاخواست حرف بزنه بادستم اشاره کردم سکوت کنه..تصمیم گرفتم دربازنکنم که بره اماهمین که خواستم ازدرفاصله بگیرم دوباره صدای زنگ امدترسیدم دستم خوردبه گلدون کنارجاکفشی افتادشکست..میدونستم خاله ام صدای شکستن روشنیده ودیگه نمیتونم دربازنکنم رفتم سمت رضااروم گفتم پاشوبروتواتاق رویا پشت در،رضا هم مثل من شوکه شده بودسریع کفش ولباسهای رضاروقایم کردم بهش گفتم گوشیت روسایلنت کن دراتاق رو بستم..درو باز کردم خاله ام بایه جعبه شکلات امدتوگفت چرا اینقدردیردربازکردی دیگه میخواستم برم چی روزدی شکوندی....
ادامه در پارت بعدی 👇